Desire knows no bounds
نمی دونم چرا يه هو دلم خواست بگم :شادی منحباب کوچکی ستبا آه تو می ترکد .دستت را به من بدهتا از تاريکی نترسيم .دستم را بگيرآنانکه سوختند ، همه تنها بودند .