Desire knows no bounds |
Sunday, March 19, 2006
يادمه يکی دو سال پيش يه پست نوشته بودم که دلم می خواد يه مسافرت سبک تنهايی برم با کوله سورمه ايم و مجله فيلم و حالا هم که رفيق شفيق ام پی تری پليرم.
بعد حالا بعد از چند سال دقيقن همون مسافرته رو رفتم. يه مسافرت يه هويی تنهايی دو روزه ی جمع و جور با من و کوله م و اتوبوس و آسمون پرستاره ی کوير و صندلی خالی کنارم. ولی تو اون پسته دلم نخواسته بود که به خاطر مردن يکی از عزيزام برم اين مسافرته رو که. واسه همينه که می گم دريمز کام ترو هه بايد پکيج باشه. که نيست که. به سلامتی همين که از مترو پياد شدم، هنوز نرسيده به ترمينال اون قد سنگينی نگاها به نظرم مانتومو کوتاه کرده بود که هی ناخودآگاه لبه شو با دست می کشيدم پايين. يه جوری آدمو نگاه می کردن که انگار داری بی لباس راه می ری. خلاصه نزديک بود پشيمون شم و از وسط راه برگردم، اما نه که گير داده بودم به رفتن، اينه که نگاها رو تحمل کردم و رفتم دنبال بليت. منتها گمونم تا يکی دو ساعتی يه اخم گنده روی صورتم ماسيده بود که يادم رفته بود بازش کنم، تا اين آقا آب ميوه ايه که برگشت گفت خانوم شما چه قد خشنين، يادم افتاد که از اون موقع تا حالا همين جوری اخم کردمه. اتوبوسه هم ماجراهای خودشو داشت، اما خوب بود. يعنی کلا من دوست دارم اين مدلی مسافرت کردنو هم. فقط هزارتا دلم می خواست صندلی بغلی م اين همه خالی ش نباشه، که بود اما. آسمون کوير پر از ستاره بود. سرمو تکيه داده بودم به شيشه و ايمورتال گوش می دادم و اشکا ميومدن پايين. نفهميدم دقيقن واسه چی، اما ميومدن. دوی نصفه شب رسيدم. خوشبخت ترين زوج دنيا اومده بودن دنبالم. رفتم خونه شون. گرم بود، اما يه چيزی ش بود، يعنی يه جورايی کم رنگ بود به نظرم. فردا صبحش وقتی داشتم واسه "ه" تعريف می کردم که سر کلاس اسپانيايی من با جرات اعتراف کردم يه زوج واقعن خوشبخت رو با چشای خودم ديده م، گفت بايد بيای يه ماه پيش ما بمونی، بعد نظر بدی. نفهميدم چی بود منظورش. اما به هرحال من عاشق خودش و شوهرشم کماکان. ععمه هه خيلی بدتر از اونی بود که خيال می کردم. خوب بود که چشماش نمی ديد درست و من با خيال راحت بغضامو خالی کردم بی صدا. خيلی خوشحال شده بود که به خاطرش يه روزه اومده م که ببينمش. ولی گفت پارسال که کم تر مريض بودم، نيومدی، حالا که نمی تونم از جام بلند شم اومدی؟ .. خوب شد دوربينمو جا گذاشتم تهران.. .. تمام مدت برگشتنی تو راه دستام بوی عمه رو می داد. .. نزديک بود خيلی شيک نقش ملک الموت رو بازی کنم براش، به خاطر اون آب نبات ها و لواشک ها!! خدا رحم کرد واقعنی!! .. سبک شدم يه کم اما. بسطام و توقف های بين راه برگشتن و خونه مونو تو تهران پيدا کردن عوضش کلی حال و هوامونو عوض کرد. |
Comments:
Post a Comment
|