Desire knows no bounds |
Friday, March 17, 2006
با اين که از صبح تا شب بيرون بودم، اما کلی سرحال و با دست پر برگشته بودم خونه که مامانم خبر داد عمه هه پيغام داده که دلش می خواد قبل از مردنش منو ببينه. سرطان همه ی بدنشو گرفته و منتقلش کرده ن بيمارستان که بهش مسکن های قوی بزنن که اين روزای آخر عمرشو حداقل درد نکشه. مامانه صداش در نميومد وقتی داشت اينارو می گفت. گفتم باشه، حتا اگه شده صبح برم و شب برگردم، می رم ببينمش. گفت چه جوری می خوای بری، بليت پيدا نمی کنی که. خوب.. راست می گه، اما يه کاری ش می کنم خلاصه.
عمه هه تمام سالای بچگی خونه ی قيطريه، پيش ما زندگی می کرد. وقتايی که از مدرسه برمی گشتم و مامانم سر کار بود، عمه هه تر و خشکم می کرد، برام آب ميوه مياورد تو اون ليوان قرمز گنده هه. از توی صندوقچه ی قديمی ش برا عروسکام لحافای کوچيک چل تيکه در مياورد. قصه ی دختر ماه پيشونی و حسن کچل و گاو سُم طلا و دختر پادشاه رو برام تعريف می کرد. دهنشم هميشه يه بويی می داد، بوی عمه رو می داد. من بوشو دوست داشتم. ساعت ها ميشست کنارم و قصه می گفت و با موهام بازی می کرد. عمه و بابابزرگ تنها کسايی بودن که هيچ وقت خسته نمی شدن از بازی کردن با موهای آدم. بعد نه که همه ی بچگی م منو بزرگ کرده بود، اينه که عزيز کرده ش بودم. تو تمام اين سال ها، حتا اون چند سالی که ايران نبودم، به مامانم زنگ می زد و تولدمو تبريک می گفت. هيچ وقت يادش نرفت. حتا پارسال که اين همه مريض و بستری بود. اولی که براش خونه خريدن، زنگ زد بهم گفت ديدی قصه هايی که برات تعريف می کردم، بالاخره راست از آب در اومدن. هميشه از اون قديما آرزو داشت واسه خودش يه خونه داشته باشه. اما نه که ازدواج نکرده بود و چشماش ضعيف بود، نمی ذاشتن تنها زندگی کنه. تا اين که وقتی فهميدن سرطان داره، آقا آلمانيه برای اين که آرزوشو برآورده کرده باشه، براش يه خونه خريد. خوب راستش خيلی دير بود ديگه، نتونست خانومی خونه شو بکنه. اما همين قدر که تو خونه ی خودش بود و يه کارگر شبانه روزی داشت و می تونست چيز ميزای تو صندوقچه هاشو بچينه تو خونه ش، کلی بود براش. هيچ وقت يادم نمی ره اولين باريو که رفتم ديدنش. براش کادو برده بودم. يادم نمی ره با چه ذوقی می چيدشون. هميشه به من از همه بيشتر عيدی می داد. نوه های ديگه که به شوخی اعتراض می کردن، می گفت آخه اين دختر خودمه، خودم بزرگش کرده م. پارسال که به خاطر سرطان عملش کرده بودن و سينه شو برداشته بودن، رفتم بيمارستان پيشش. روحيه ش از منم بهتر بود حتا. نمی دونست سرطان داره. نمی دونه هم. اما اون قدر سرحال و قوی بود که من و خواهره کاملن تحت تاثير روحيه ش قرار گرفته بوديم. اما عمله فايده نداشت. سرطانه آروم آروم پخش شد و حالا تمام تنش رو گرفته. هنوز هم نمی دونه که سرطان داره. فقط می دونه که ضعف شديدی داره و داره می ميره. به مامانم گفته از مرگ می ترسه. نمی خواد بميره. اما حالا که انگاره داره می ميره، دلش می خواد منو ببينه. منو که به جای دختری که هرگز نداشت، بزرگم کرده.. |
Comments:
Post a Comment
|