Desire knows no bounds |
Friday, March 10, 2006
بستن شيت های پروژه عين سبزی پلو ماهی می مونه. سير نمی شی که. هی می خوری، هی می خوری، هی می خوری، تا يه وقتی که به نظرت مياد بهتره بس کنی. اينم حالا شده حکايت همون. اگه ديشب با آقاهه دعوام نشده بود و از لجش نَشسته بودم خودم سيمی ش کنم، تا الان حداقل هفت هشت تا شيت اضافه شده بود بهش. ولی بالاخره از دستش راحت شدم. حالا حتا دلم نمی خواد برم ورقشون بزنم هم! بس که اين دو هفته ای همه ش جلو چشام بودن.
حالا يه کم دور و برو تميز کردم. يه چايی ريختم با کيت کت. يه عود هم روشن کردم و اومدم نشستم اين پشت باز. که چی بشه؟ خدا می دونه. نوشتنم نيست. نوشتنی زياده، اما سختم شده. با خودم فکر می کنم چه قد اين دفتر خاطراتم ناقصی داره، نه؟ از نوشتن روزمره هام ديگه طفره می رم. چرا؟ نمی دونم. سر کلاس صحبت سر اين بود که داشتن روابط متعدد با آقايون مختلف، خوبه يا نه. يکی می گفت بده. چون هی که تعدادشون زياد می شه، ناخودآگاه تو ذهنت با هم مقايسه شون می کنی. تو هر کدوم يه سری چيزا رو دوست داری که توی ديگری نيست، و چون اون "يه سری چيزا" رو تجربه کردی، نمی تونی از داشتنشون صرف نظر کنی. کم کم ناخوداگاه دنبال اين می ری که همه ی اونارو تو يه نفر پيدا کنی، که اينم هيچ وقت اتفاق نميفته. برا همين هيچ وقت احساس رضايت نمی کنی. يکی ديگه می گفت خيلی خوبه. چون اين جوری متوجه می شی که خيلی از ايرادهايی که فکر می کنی فقط پارتنر تو داره، مختص به اون نيست. می بينی بيشتر آقايون دقيقن همين نقاط ضعف رو دارن و اين جوری ديگه هی فکر نمی کنی که اگه يکی ديگه جای پارتنر فعلی م بود، چنان می شد و بهمان می شد. می دونی که نه، هر جا بری آسمون همين رنگه. بعد ديگه هی به خاطر اون ايرادها نه خون خودتو کثيف می کنی، نه پدر اون بيچاره رو در مياری. خوب راست می گفت اينو. جديدنا حرفای اون وقتای عليرضا دوباره دارن هی چرخ می خورن تو کله م. يه سری چيزا رو راست گفته بود خوب. اما نه که من داغ بودم، زياد حاليم نمی شد. نمی تونستم قبولشون کنم. می ذاشتم به حساب تلخی ش، بدبينی ش. اما حالا که دارم بخشی شون رو به عينه تجربه می کنم، تازه می فهمم که چی می گفته. تازه می تونم بفهمم واسه چی با اون اطمينان حرف می زد، چون تجربه شون کرده بود. چون زندگی شون کرده بود. روزهای آرومی ان اين روزها. پشت سر هم سُر می خورن و من هر بار ازشون جا می مونم. اون قدر جا مونده م و اون قدر دير رسيه م و اون قدر نرسيده م که ديگه از رفتن به قصد رسيدن خسته شده م. حالا ديگه زياد برای رسيدن تلاش نمی کنم. آروم آروم برای خودم می پلکم و هرازگاهی خستگی در می کنم و گاهی زمينکی می خورم و گاه تری هم تازه نفس راه می افتم سراغ راهی که باز ناکجاآباد ديگه ايه. حالا ديگه اون قدرها جزميانه فکر نمی کنم. اون قدرها برای دفاع کردن از حس هام يا فکرهام تعصب به خرج نمی دم. اون قدرها خوش حال نمی شم. اون قدرها غم گين هم. گمونم داشته باشم دوره ی جديدی از کارپه ديم رو تجربه می کنم. نه کارپه ديم کنجکاوانه ی هنجار گسيختگانه، نه! کارپه ديم دو! کارپه ديم مچورانه ی آروم. نه نيش زدن به زخم های گذشته و نه چنگ و دندون نشون دادن برای به دست آوردن آينده. نو فيوچر. دارم تجربه می کنم که به حسی که در لحظه دارم اعتماد کنم. هيستوری هامو رها کنم. مهم نيست که چی بوده. مهم نيست که چی می شه. مهم اينه که برآيند همه شون منو رسونده ن به اين جايی که الانم. پس کافيه خودم رو بسپارم به دستشون و تمام حساب کتاب ها و بود و نبود ها و بايد و نبايد ها رو رها کنم. اين جوری کم تر درد می کشم. وقتی داشت حرفای دوشنبه شب شوهرشو برام تعريف می کرد، همه ش ياد صحنه ای بودم که تو "چهارشنبه سوری" مرده بعد از حرفای قشنگ و آرومی که به زنش می زنه، به هوای بردن بچه ش به پارک، با معشوقه ش ملاقات می کنه. دلم نيومد بهش بگم حرفای شوهرتو باور نکن. دلم نيومد بهش بگم داره دروغ می گه بهت. اما بهش گفتم از من می شنوی، "چهارشنبه سوری" رو نبين. ما آدما مجبوريم برای ادامه دادن دروغ های همديگه رو باور کنيم. جز اين راهی نداريم انگار. نسبت به لغت عيد آلرژيمه شديدلی. به نظرم دوبی رفتن، مخصوصن تو عيد کار به شدت جوادانه ای مياد. اميدوارم بريم کوير. يا لااقل همون ويلاهه کنار درياچه اروميه. شدت ناگواری چيزها يه نمه کم شده ن، نه؟ يا به عبارتی من "ناگوار-پذير"تر شده م! روی هم رفته اما کلی تا خوبم که! D: |
Comments:
Post a Comment
|