Desire knows no bounds |
|
Friday, December 15, 2006
"دری هستم
که میتوانست به آسمان باز شود اگر لولايش به زمين چفت نبود." [+] دلتنگ میشوم وقتی میروی. بدم میآيد از فاصلهی جغرافيايی بينمان، وقتی بيشتر از نيم ساعت و يک ساعت میشود. تنها میمانم، بدون بوی ادوکلن آغشته به سيگار-بوی دلچسب و مهربان و دوستِ اين روزهام. دلتنگ میشوم و اين دلتنگی تنهاترم میکند. هرباره حرف از کمپانیهای ديزاين ايکس و ايگرگ و فلان و بهمان به ميان میآورد که میتواند معرفیم کند و چه و چه. هرباره بساط بازار کار و پرنسيب اجتماعی و حرفهای را پيش میکشد که آنجا هست و اينجا نيست. هرباره تاريخ و دعوتنامهی سمينارهای تادائو آندو و گورو و الخ را به رخم میکشد و لينکها و عکسهای رنگارنگ و بروشورهای کذا و کذا. ساکت میمانم و طبق عادت متداول اين سالها و اين روزهام، دردی در برآمدگی استخوان سمت چپ سينهام میپيچد و مجال حرکت و نفس کشيدن را از من سلب میکند. دکتر گفتهبود "بيماری مخصوص خانمهای جوان" و من در تعجبم جا مانده بودم که يعنی اينهمه خانم جوان در دنيا هست که ميان ميلههای قفس خودساختهاش له شده باشد و درد بيرون زده باشد از استخوان سمت چپ سينهاش و هر بار که اسم رفتن بيايد درد تير بکشد تا چند روز و همه چيز را به هم بريزد و باز روز از نو و اينها! فکر میکنم به سقف اين روزهام که هی کوتاه و کوتاهتر میشود. به هجوم افکار ملخ-وار که حمله میکنند و میجوند و از هم میپاشند و میروند. و من که از ترس به هر دستاويزی چنگ میزنم و آويزان میمانم و کمی بعدتر میافتم و درد میکشم و باز... . میترسم. از خيال کردن شهری که فاصلهی جغرافيايیاش نه يک ساعت و دو ساعت، که چارده ساعت لعنتی کشنده باشد و هيچ روز موعودیش، تو را نداشته باشد میترسم. از اينهمه ترس و تعليق و بیريشهگی و نامعلومی و بیفردايی، خشمگين میشوم، به ستوه میآيم، و تيشه میزنم به ريشهی تمام پرتقالهای اين روزها. من از بیفردايی اين روزهام بیزارم. |
عاشقتم.
ba har faseley ham ke dar bain bashe
و خداوند سریال فرندز را آفرید...
:دی *
که میتوانست به آسمان باز شود
اگر لولايش به زمين
چفت نبود
این بی نظیره
که میتوانست به آسمان باز شود
اگر لولايش به زمين
چفت نبود