Desire knows no bounds |
|
Sunday, April 1, 2007
حالا ميدانم وقتهايي كه سطرها بر كاغذ نمينشينند، و همه چيز سفيد ميماند، نه از دلمشغوليهاي نوييست كه ساختهايشان تا لحظههات را پر كنند بيفرصتي براي نقب خاطرهها؛ باور كن از شبهاي بيرؤياست و روزهاي بي آفتاب و حالا چهقدر اين آرزو به دل مينشيند: «آفتابهايي تند، محو سايهگي.»
ميان كتابها و خردهريزهاي اتاق چيزي از تو نمانده كه وقت غبار گرفتن از آن، يادت بيايد كنارم بنشيند و هي تكرار شوي در روزهايم. اصلا چيزي نگذاشتهام كه بماند؛ كه نباشي؛ مثل من كه ديگر نيستم، كه نيايي كه دلتنگي نكنم كه... اما نميشود، نشده تا همين امروز. فرار و دور شدن و پنهان كردن و پاره كردن و دور ريختن هم راهي نبود كه دوباره، دم عيد ميان تقويمهاي كهنه چشمانم مشتاقانه دستخطت را دنبال نكند كه بانو، بانو... هي... [+] |
|
Comments:
:">
Post a Comment
|