Desire knows no bounds |
|
Wednesday, April 4, 2007
چشمم به قنادی فرانسه که ميفته، بیاختيار راهمو کج میکنم به هوای يه رولت و شير قهوه. وایميستم پشت پنجرهی رو به خيابونش. نوستالژی چندين و چند سالهم عود میکنه باز. خيابون وصال و کانون و ساندويچی چشمک و عصر جديد و سينما سپيده و آتليه ديزاين. يادشون به خير. راه ميفتم سمت دانشگاه. از در بالاييه میرم تو. همه چی مثه قبله. هنوزم منارههای مسجدو دوست دارم تو آبی آسمون روبروی دانشکده علوم. هنوزم کتابخونه مرکزیش کلی مهم مياد به نظرم. هنوزم سفت و سخت از آدم کارت میخوان. غريبیم میکنه با همه چی.
يه زمانی عاشق اين خيابون و ماجراهاش بودم. حالا اما هيچ حسی ندارم بهش. شهر کتاب که اومد، کم کم عادت انقلاب رفتن هم از سرم افتاد. قبلنا فکر میکردم چهطور ممکنه آدما عاشق کتابفروشیهای انقلاب نباشن. حالا فکر میکنم چهجوری آدما حوصلهشون تو اين مغازههای بیرنگ و رو و غريبه سر نمیره. حالا ديگه انقلاب فقط واسه وقتيه که چند تا عنوان رو ياداشت کرده باشی رو کاغذ و سرک بشی تو مغازهها و اسم کتاب رو بپرسی. ديگه جايی برای تماشا و لمس کتاب نمونده. کم کم ممکنه دلم ديگه برا هيچی اين شهر شلوغ تنگ نشه! |
|
Comments:
چه حس های آشنایی، چند وقت بود می خواستم این حرفها رو بزنم. حالا دیدم شما خیلی بهتر از من تمام حرفهام رو زدید
چه شبیهیم ما تو این پست!
Post a Comment
|