Desire knows no bounds |
|
Friday, June 29, 2007
فک کن سالها عاشق يه آدمی بودی که الان واسه خودش کلی مهم و معروفه. فک کن که کلی هيستوری داشته باشی با اين آدم، با اسمش، با طرز فکرش، با رسمالخطش، با همهچیش.
بعد حالا که ديگه تمام اون سالهای طولانی و پر خاطره رو پشت سر گذاشتی، حالا که در دوران نقاهت به سر میبری، در دوران گذار؛ دوباره و چندباره با يه تلنگر، با يه اسم، با يه امضا تو قرارداد فلان شرکت، با يه مقاله، با يه تحليل سياسی يا اقتصادی تو فلان روزنامه و فلان سايت و هزار تا فلان ديگه، میبينی که هنوزم هُرّی دلت میريزه پايين و يخ میزنی. اون روز ديگه آخرش بود! طرف داشت میگفت آرزومه مدير عامل فلان شرکت رو از نزديک ببينم. کاش يکی پيدا میشد منو بهش معرفی کنه. خنديدم که: حالا شايدم يکی پيدا شد معرفیت کنه. اونقدر عاقل اندر سفيه و دور از ذهن نگاهم کرد که خندههه رو قورت دادم. فک کرد دارم مزخرف میگم. حالا اصن چی شد که همهی اينا رو نوشتم؟ هيچی. چشمم افتاد به اين خبر که «گروه كر بزرگ «محمدنوری» به رهبری «علیرضا شفقینژاد» ۱۴ تا ۱۶ تیر ساعت ۳۰/۲۰ در تالار رودكی كنسرت میدهد.» هستی نازنين؟ الان تو میفهمی دارم از چی حرف میزنم. درد نداره ديگه، نه؟ ولی هنوز يه حس غليظ و گس مياد و صاف جا خوش میکنه تو گلوی آدم. |
؛)
اينکه خوبه
خوشحال باش
برو به ديدنش
به ديدنه خاطره های غبار خورده تاريخ