Desire knows no bounds |
Tuesday, November 20, 2007
خوب اصن واسه اين چيزاس که من دوست دختر وقت آزاد-دار میخوام ديگه:
از اونجايی که مدتهاست از «در آغوش خانواده» پرت شديم بيرون و اين پرتشدگی اصولن در ايام مريضی بيشتر به چشم مياد، و از اونجايی که مُردم بسکه واسه خودم آش و جوجهکباب و سوپ درست کردم و هی شلغم رو به اشکال مختلف خوردم در اين چند روزه، امروز ظهر در حين ديدن آقای بتهوون داشتم به گشنگی شديدم فکر میکردم و اين که اصن حسش نيست برم فيلههای حسن آقا پروتئينی رو به سيخ بکشم، پس بهتره لباس بپوشم برم پنیسيلين امروزمو بزنم و برم يه سوپفروشیای چيزی سوپ بخورم که، که آقای يونيورس دلش به حالم سوخت و مارال يه هو ساعت يک و نيم کاملن اوت آو د بلو زنگ زد که بريم البرز چلوکباب بزنيم؟ خوب منم فک کردم چرا که نه، چلوکباب زدن قطعن بهتر از پنیسيلين زدنه و اصن در اين دنيای به اين نسبیای چی مطلقه که بخواد استراحت من مطلق باشه و بدون لحظهای درنگ جوابی داديم به شدت مثبت و سر خر رو از سمت بيمارستان به سمت البرز مقدس کج کرديم، کج نمودنی! و خوب حيف که نمیشه تمام توضيحات رو در ملأ عام داد، اما همين قدر بس که آزموسيس جان، دستهی چهارمی از دخترها هم هستن که نه تنها تخممرغشون تو کيفشونه، بلکه میگن کرهی اضافه هم بيارين لطفن؛ و تازه در حين کباب خوردگی حتا اگه خود جورج کلونی هم ميز بغلی نشسته باشه چشمشون رو از کباب و پلوی آغشته به کره و تخممرغ برنمیدارن و الخ! انیوی، بعدش اونقد بارون مهربونی باريدن گرفت که تا نشر پنجره قدم زديم و مقاديری کتاب و تابلوی جيگر ابتياع نموديم و نه که نمیشد بیقهوه برگرديم خونه، اينه که، امممم، اين شد که خوب آخه نه که خود آقا البرزيه تخممرغ آورد برامون، رفتيم تخممرغهای آقا سوپريه رو بهش پس داديم جاش سيگار گرفتيم رفتيم قهوهخونهی زير پل سيدخندان! بعد شما اصن نگاه نکنين که بعضيا تو وبلاگشون از جتروتال مینويسن، همون آدما، دقيقن همون آدما تو قهوه خونه به جواد يساری (يا عباس قادری) کوت میکنن و در نهايت حضور ذهن ليريک کامل «من میرم از زندگی تو بيرون، يادت باشه خونهمو کردی ويرون، خونهمو کردی ويرون» رو به عنوان شاهد حرفشون ميارن و خوب آدم چی بگه آخه! اما راستش فقط خدا و مارال میدونن که من در تمام مدتی که به ليوان هاتچاکلتم خيره شده بودم، تصوير اين رفيق بیفرندز موندهمون رو میديدم که به خاطر استراحت مطلق من دو روزه سيزنهای جديدش به دستش نرسيده و من به اون وقت به جای بيمارستان تو قهوهخونه دارم جواد يساری گوش میدم! آقا فردا يا پسفردا با سِرُم هم که شده میرسونم به دستت! تازه بهتر از همه اين بود که بيای خونه ببينی تو ميل باکست واسه کنفرانس فردات کلی پروژهی اسکچآپ شده داری که نشون ملت بدی، فقط بد نيست بشينی يه کم با اين دکمهها ور بری که ديگه زيادی ضايع نشی! خودمونيم، خدای فرهيختهی باسواد آپگريد هم خوب چيزيهها!! فقط تا حالا نمیدونستم چلوکباب اينقدر درد پنیسيلين رو افزايش میده! قبلش بزنيد آقا جان. |
آینهی عبرت:
اما من یه فرندز دیده هستم و حتی پیش از فرندز هم ارزش دوستی را میدانستم. اشکال نداره، همین که اینقدر حالات خوب شده جای شکر داره، چون من تمام مدت فکر میکردم اگه فرندز هم داشتم نگاه نمیکردم و به دعا کردن برای سلامتیت ادامه میدادم. و به خاطر همین حسننیتام معجزه شد و ناگهان من هم سلامتی خود را باز یافتم (میدانیم که اعتیاد جرم نیست، بیماری است!) و دوباره ورزشکار شدم. و حالا دوباره به عنوان یک ورزشکار به فرندز دیدن ادامه خواهم داد.
(الآن میدونم که تحت تاثیر قرار گرفتی. همینه دنیا! :D
راستی! من نمیخوام روحیهتو خراب کنم. ولی خب، وقت سرماخوردگی اصولا چلوکباب خوردن یه ورحیهی قهمرانی زیاد میخواد، چون نه تنها برای پنیسیلین بلکه برای گلو هم ضرر داره.
پ.ن.: اون البرز و و بیفرندزی و اینا همهش به خاطر پروسهی آرزوی سلامتی قابل حتی شکرگزای و ایناس. ولی نخواه که بتونم راحت از بخش نشر پنجره بگذرم. در حالیکه دو ماهه پامو اونجا نذاشتم و امروز داشتم از بیفرندزی میمردم، داشتی از پلههای نشر پنجره میرفتی بالا؟ این از آشویتس هم دردناکتر بود!ء
:)) :D