Desire knows no bounds |
Monday, November 5, 2007
ديشب ساعت هشت شب که شد، تلفن مشترک مورد نظر که خاموش شد، يا حتا هشت هم زود بود، گذاشتم نه بشه بعد.... پووووفففف، خفمهها... انیوی.. يه ليوان چايی ريختم با يه استوانه شکلات.. سيزن يک فرندز.. و پلی آل.. خوب حواسم پرت شد.. ولی به جای خنده، «هه»م ميومد فقط.. دو سه تا دیویدیشو ديدم، به زور و ضرب انار و پرينگلز پنيری (که نمیدونم چرا پنيرش مزهی پنير ليقوان میداد) و سه تا نارنگی به اضافهی راند دوم که همانا عبارت بود از جويدن ريشههای نارنگی.. افاقه نکرد اما که.. با بدندرد خوابيدم.. بدندرد و کلافهگی و طپش قلب کذايی و هه، کابوسهای قديمی بازيافته..
صبح چی اما؟.. هفت صبح ديگه خوابم نبرد که نبرد.. لعنتی.. هنوز کاملا میتونه با من بازی کنه و به همم بريزه.. و من هنوز تا سر حد جنون ديوونه میشم و باز خودمو کنترل میکنم.. پاشدم يه خورده خط بکشم، اما کلافهتر از اون بودم که دستم تمرکز داشته باشه.. خشمه بيش از اونی بود که بشه رو کاغذ ريختش بيرون.. به درد مقوای ماکت بيشتر میخورد تا ماژيک و آ-سه.. فرندز-درمانیمو ادامه دادم به همراه صبحانه و خود-تعطيل-کردهگی که انصافا اين سومی حتا از تعطيلات تابستونی هم بيشتر میچسبه.. اما بازم اونجوری که بايد و شايد جواب نداد.. برم بيرون، نرم؟.. اين جی-سون سياه که نه به ظرافت قبلیهاست و نه به بزرگی بعدیها، يکريز چشمک میزد که حالا که داری نمیری سر کار، منو بنداز گردنت دوتايی بريم پسکوچهگردی، الاغ!.. ديدم اما حوصلهمو ندارم اصلن.. فقط موند مراسم به-خوران همزمان با ولگردی در دنيای مجازی.. با يه «به» گندهی پشمالو نشستم پای کامپيوتر.. اوهووم، چارزانوو.. يه چندتا صفحه باز کردم و بهه رو بو کردم و ديدم ای بابا، چاقو نداريم که.. از مضرات چارزانو-نشينی همين بس که عمری دلت بخواد پاشی دوباره بری تا آشپزخونه و برگردی، از کجا معلوم دوباره بتونی تو همين پوزيشن گارفيلدی الردیت جا بيفتی.. اينه که با يک فقره کاتر الفای فرد اعلا که همين کنار بغل دستم بود به مراسم پوستکنی«به» مذکور(با اپيلاسيون نمیشد جمعش کرد خوب!) پرداختم.. اونم نه که بشينم کلن پوستشو بکنمها.. نه، حاشا و کلا.. اگه قرار باشه يه «به» رفع افسردگی کنه، راهش اينه که با کاتر مربوطه، قطاعهای عمودی نازک رو از بدنه جدا کنين و بعد دچار پوستکردن بشين.. بعدم «به» رو نبايد گاز گنده زدا، نچ.. بايد يواش يواش جويدش، با گازهای کوچيک و نزديک به هم.. تا اون طعم الگانتش رو آدم حس کنه زير زبونش.. اصنا، اين «به» خيلی موجود خاصیه.. نمیشه گفت مثه سيب میمونه يا پرتقال يا هر ميوهی ديگهای.. «به» چارشونه و باوقاره.. منو ياد آنت جانشيفته ميندازه.. حتا مرباشم تو ژانر مربا-رِگی واسه خودش کسيه.. مثه توتفرنگی بیجنبهبازی درنمياره به محض اينکه مربا میشه!.. انیوی.. اين «به»خوران و معاشرت نامحسوس با دوستان مجازی بالاخره باعث شدن تصميم بگيرم از اين وضعيت استندبای دربيارم خودمو، و مجددن به جرگهی دم را غنيمت شماران بپيوندم.. مطمئنن اگه اين تحولات عظيم روحی، با اتفاقات آتی* ساپورت نشن، دوباره به وضعيت «افسردگیمه» برخواهم گشتها، گفته باشم. در اينجا لازمه چند آلترناتيو در باب چهبودهگی «اتفاقات آتی» جهت تنوير افکار عمومی ارائه بدم: (ترجمهش به زبون خودم يعنی اينکه اگه ليستی که در پايين نام خواهم برد برام در آيندهی نزديک اتفاق نيفته، دوباره افسرده میشما!) - لطفن يکی منو ببره پلور صبحانه بخوريم يا حتا به اردک آبی هم میتونم بسنده کنم. - يکی ديگه هم متقاعدم کنه چارشنبه برم کاپشن قرمزه رو بخرم. - يه مراسم سادهی دونات-خوران و هديه-خران حتا. - يکی بياد با من بريم سوشی بخوريم لااقل! خودشم بخورهها، نه که دماغشو بگيره منو نيگا کنه. - اون آرتپن روترينگ! - يکی به من بگه کادوی تولد برای آبی چی بخرم. - لطقا تمام ميلهای جوابندادهمو جواب بدم، مخصوصن اون اصليا رو. - از اون چلوکباب-خورونهای نايب که يه دونه برنج هم نموند ته بشقابم به اضافهی آب کباب ته ديس. - من يه خدای بیشعورم اصن. - کتاب "آرکيتکچر آف هپی-نس"، اثر آلن دوباتن. - يه جمعه بازار ته شهر هم خوبه ها، همون که میگن کلی ازين چيز ميز قديميای هيجانانگيز داره. - من اگه در اسرع وقت يه جادهی خيس سبز و نارنجی نبينم و دستامو از پنجرهی ماشين بيرون نذارم و دماغم از سرما قرمز نشه، هرگز خوب نمیشم. - میدونم موارد بالا هيچ روال منطقیای ندارن، اما از يه من افسرده بيش ازينا نمیشه انتظار داشت. - کسی هم ازم نپرسه چته يا چت بود يا الان چطوری و اينا، دقيقا انگار که تمام اتفاقا خودشون اريجينالی افتادهن و اصن من-ساخته نبودهن و نيستن! خلاصه که آقای يونيورس، يه پکيج ضد افسردگی هيجانانگيز پليز. پ.ن. تفاوت رنگ اول و آخر اين نوشته الان خودمو کشت. من هرگز موفق نمیشم يه افسردهنويس درست حسابی بشم در زندگانی! |
(مثلا یه سری موارد رو نمیشه خب! مثلا نمونهی میلها. احترام ما به محیطهای خصوصی شما، عین بلیت نشانهی شخصیت ماست!!!)
هماکنون رزومهی خود را به اثبات خواهیم رساند
با ما تماس بگیرید
پشیمان نخواهید شد
(در ازای هر 4 اتفاق آتی، یک اتفاق هدیهی کمپانی ما به شما خواهد بود.)
:D
کمپانی افسردگان ِ در مبارزه با افسردگی
توی جاده ، قبل از اینکه برسی به سد کرج ، سمت راستت ، تابلوئی وجود داره که نوشته به سمت پیست خور . وارد جاده که بشی ، کمتر از 20 دقیقه که بری ، میرسی به یه عالمه باغ و کوچه باغی که الان پائیزشون کامله . فقط سرمای دماغ سرخ کن نداره که اون رو به بزرگی خودت ببخش
خوش بگذره!
:D
خدایی این لیستهات سخته دیگه همیشه!