Desire knows no bounds |
Tuesday, April 1, 2008
بالاخره از پشت کوه برگشتيم!
يعنی اولش قرار نبود بريم پشت کوه، قرار بود بريم يه هتل پرستارهی لب دريا. اما بعد ازينکه دو شب رو مغز پدرجان کار کردم که «بابا بريم يه جايی که آروم باشه، آدم نباشه، ماشين نباشه، هيچی نباشه.»، پدرجان هم خيلی شيک برداشت بردمون پشت کوه، تو يه دهی که از مظاهر تمدن و شهرينهگی فقط برق رو میشناخت و بس! دقيقن از همون دهها که تو شعرای سهراب اينا هست! ازون دهای کلبهدار با سقفای رنگی و تپههايی چه فراخ، در گلستانه چه بوی پِهِنی میآيد. که در خونههاشون هميشه بازه و صدای پر مرغان اساطير میآيد در باد. فقط نمیدونم چرا صدای مرغان اساطيرشون اينقد شبيه گوسفند بود! از جادهی اصلی وارد يه جادهی خاکی میشديم که دور يه کوه میپيچيد میرفت بالا. اونقد بالا که کوه تموم میشد و میرسيديم پشت کوه. بعد رو دامنهی تپهها يه دهی بود که حالا همچينم از خواب خدا سبزتر نبود، ولی خيلی خوشگل و آروم و تر و تازه بود. و توش هيچ آقا دريانی يا حتا بقالیای نداشت. صدای هيچگونه تکنولوژیای به گوش نمیرسيد چون نه تلفن داشت، نه تلويزيون، نه موبايلها آنتن میداد. تازه آب آشاميدنیشونم لب چشمه بود! خوب طبيعيه که ازون اکيپ چارده نفری فقط من عاشق يه همچين جايی باشم و بقيه جاده رو که اومده بودن بالا، کلی شاکی که اينجا ديگه کجاست. هر کیام ميومد به پدرجان غر بزنه اون طفلی سريع ارجاعش میداد به من که يعنی همهش تقصير من بوده! اما خوب طی چند جلسهی پرزانتهی سرپايی، رئوس خانوادهها رو به اين نتيجه رسوندم که اينجا بیشک فوايدش از هتل لب دريا به مراتب بيشتره و تمدد اعصاب داره و آدم رجعت میکنه به ذات انساناوليه بودنش و آرامش سبز و آسمان پر ستاره که البته خواهر کوچيکه علامت داد اين پارامتر آخری مال کويره! خدائیش آرامشش حرف نداشت هم. يعنی اونقد آروم بود که هر روزش قد سه روز طول کشيد! جادهش هم اونقد بد بود که هيشکی هوس شهر رفتن نمیکرد، اينه که مجبور شديم يه بره رو پوست بکنيم به طرق مختلف بخوريم که خوب کلی مايهی انبساط خاطر شد نبوغی که از پس اين بره و خوراکهاش تراوش میکرد. يه نکتهی دردناک ديگه هم وجود داشت. نه که دهه سر کوه بود، اينه که خورشيد و ماه به شدت به آدم نزديک بودن! بعد اتاقها هم طبقهی بالای ويلا بودن با پنجرههای تمام قد و پردههای حرير. ازونجايی هم که ملت فک میکردن من عاشق مهتاب و طبيعت و آسمان پرستاره و منظرهی کوه و دشت و اينام، شبا جای منو کاملن به موازات پنجره مینداختن. خوب اولاش که هنوز آدم بيداره، طبيعتن شب چه زيباست و چه هوای خنک دلچسبی و چه سکوتی و ماه در يک قدمیست و الخ. ولی يه خورده که چشمای آدم میرفت گرم شه، ماه رسمن انگشتش رو میکرد تو چشای آدم! منم که عادت دارم به تاريکی مطلق، خوابم نمیبرد که! ماه هم به سلامتی از يک قدمی اونورتر نمیرفت. اين بود که مجبور میشدم واسه اينکه خوابم ببره شبا عينک آفتابی/مهتابی بزنم. نکته اينجا بود که نه که با خواهر کوچيکه و مامان و عمههه اينا تو يه اتاق میخوابيديم، نمیتونستم بر خلاف ظاهر رمانتيکم پاشم برم تو اون يکی اتاق بیپنجرههه بخوابم که. اينه که تا پاسی از شب به ماه بد و بیراه میگفتم و خواهر کوچيکه غش غش میخنديد که اگه خوانندههای وبلاگت بدونن در پس اين پرده چه رفتاری با ماه و دل طبيعت و اينا داری، وبلاگتو رسمن تحريم میکنن! حالا ماه هيچی، بعد ازين که با کلی مشقت و تحمل صدای نفس کشيدنهای اطرافيان گرامی خوابمون میبرد، فِرت خورشيد درميومد، اونم با چه درخششی! آلودگی هوايی هم در کار نبود که يه خورده جلوی تابشش رو بگيره، اينه که به شکل کاملن مستقيمی در تخم چشمان بستهی آدم فرو میرفت و ديگه خوابی واسه آدم باقی نمیذاشت که. سمفونی پرندگان و چرندگان هم که جای خود داشت. برا همين باعث میشد من هر صبح و شام کلی به حمد و تسبيح تهران آلودهی خودمون مشغول شم با خيابون چرندهندار و کوچهی خلوت و اتاق بیسر و صدا و پردههای کلفت و خورشيدی که تا بره از پشت کوها در بياد ظهر شده! ولی ازينا که بگذريم، به شدت همچين آرامشی رو لازم داشتم. عاشق اون دم غروباش بودم که میرفتم اون بالاهای تپهها واسه خودم به چَرا! بیخود نيست پيامبرا همه از چوپانی شروع کردهن! بسکه آدم بين علفا و گوسفندا دچار حس خود-پيور-بينی میشه و حساش شفاف و ترنسپرنت میشن. حتا همون فرصت هيچکاری نکردن چيزيه که تو شهر يا تو خونههامون به سادگی از خودمون دريغ میکنيم. ياد پاياننامهم ميفتادم که موضوعش يه همچين جايی بود، يه خلوتگاهی برای ما آدمای شهرزدهی خود-مشغول-کن که میشينيم با هزار ترفند اوقات فراغتمون رو انباشته میکنيم از کارهای مختلف و خوشمونم مياد از خودمون که به به، چه آدم فرهنگزدهی مفيدی! يادمون میره که بابا بطالت بر خلاف اسمش فرايند پيچيدهايه که باعث ديفرگ شدن آدم میشه. آدم کش مياد قد میکشه شفاف میشه لپهای روحش گل میندازن سبک میشه لغزنده میشه ترنسپرنت میشه مويرگاش از زير پوستش معلوم میشن يه هو به خودش مياد میبينه کلی حس جديد تو خودش کشف کرده که تا همين دو روز پيش پايين کوه روحشم خبر نداشت. نتيجهی اخلاقی اين که در زندهگانی حسهايی هستند که فقط در سر کوه متبلور میشوند و گاهی تا پايين کوه هم متبلور میمانند، متبلور بادا! |
گفتا : ببعی می گه...
وانک همه رستگار شدند
برگشت
میگم یه سول برای من ایجاد شده که اون ایمیله رو از کجا آیا فرستادی؟ :ي
آدرسشو اعلام کنین شاید ما هم تونستیم گریزی بزنیم
;)