Desire knows no bounds |
|
Sunday, December 28, 2008
استاد میگويد همه چيز را میشود مهار کرد، میشود کنترل کرد، جز تخيل آدمی را. تا وقتی میشود فکر کرد و خيال کرد، نيستی و عدم وجود ندارد. میگويد خيال حد و مرز ندارد. دست شماست که چگونه و از چه ابزاری، از کدام واقعيت و از کدام تکهاش استفاده کنيد برای بيان حقيقت. که برای بيان حقيقت اصلن شما مجازيد از همه چيز استفاده کنيد، مخصوصن خيال.
استاد میگويد پرسوناژهای داستانتان را درست انتخاب کنيد. قهرمانهای داستان و ادبيات، باارادهاند، ولو اينکه ناموفق باشند. میگويد بگذاريد قهرمانهای قصهتان خودشان تصميم بگيرند، خودشان انتخاب کنند، حرکت کنند، تکان بخورند، شنا کنند برخلاف جريان آب، برخلاف جبر و تقدير. حالا يا موفق میشوند، يا نه. شکست هم که بخورند، دستِ کم تلاششان را کردهاند، وا ندادهاند جلوی تمام اين ملغمهای که جبر است و اسمش را گذاشتهايم اختيار. اختيار را شمای خالق بدهيد به پرسوناژهاتان، خالق ما که نداد به ما. استاد میگويد راوی اول شخص همه را به اشتباه میاندازد. راوی اول شخص سنديت میدهد به نوشتهی شما. که خواننده باورترتان میکند. خيال میکند خودتان را، تجربهی شخصی خودتان را نوشتهايد. عيبی هم ندارد. شما اصلن میخواهيد مخاطب باورتان کند، بگذاريد بکند. نترسيد ازينکه نوشتهتان را بگذارند به حساب شما. نترسيد از قضاوت مخاطب. وظيفهی شما نيست که خودتان را هی اينجا و آنجا تبرئه کنيد، توضيح دهيد. شما نوشتهتان را بنويسيد و برويد، بگذاريد خوانندهتان با ذهنيات خودش گير کند و بماند. که اصلن جايی که گير کند، جايی که بماند يعنی درست. که يعنی توانستهايد جلباش کنيد، درگيرش کنيد. استاد تمرين داده که برداريد قصهتان را از زبان هر دو راوی بازنويسی کنيد. اول شخص و سوم شخص. هه. که يعنی بردارم خودم را بگذارم جای آقای قهرمان قصه، ماجرا را از زبان او روايت کنم. بلد نيستم که. از کجا بدانم چی میگذرد توی ذهن آقای ق.ق.، از کجا بدانم چی فکر میکند چی دلاش میخواهد چی نه. استاد میگويد برای همينهاست که میگويم پرسوناژهایتان را همان اول ترم درست انتخاب کنيد. آدمهايی را برداريد که بلد باشيدشان، بشناسيدشان. که شناسنامه و حال و احوالشان را در کشویتان داشته باشيد. حالا هرقدرش را خواستيد بريزيد توی قصه، خودتان اما بدانيد همهاش را. آنقدر بشناسيدشان که بدانيد اين آدم فلان جای قصه چه کار خواهد کرد، چه تصميمی خواهد گرفت. خوب. من از کجا بدانم اينها را. راست میگفت ايرج که شناختن يک آدم به همين سادگیها نيست. با چار کلام حرف زدن و خواندن و نوشتن و همکتابی و همفيلمی و همفيلدی و چه و چه که نمیشود آدم شناخت که. بايد صبح و ظهر و شب آدمات را ديده باشی. وقتهای زشتی و قشنگیاش را. رستوران و سفر و خريد کردناش را. چه میدانم، وقتهای خوشخلقی و بدقلقیاش را. راه رفتن و نشستن و مست کردن و ظرف شستن و گريه گردناش را. که يعنی تمام اينها خودش هزار ساعت زمان میخواهد تا بتوانی بگويی دوستام است، میشناسماش، میخواهماش. استاد میگويد بضاعت داستان را فراموش نکنيد. داستان کوتاه، فيلمنامهی کوتاه، فيلم کوتاه قد خودش قصه میخواهد. اقتضای زماناش ايجاب میکند ايجاز داشته باشيم و نگفتهگويی داشته باشيم و بيتويندلاينز و الخ. بضاعت رمان اما، فيلم بلند و داستان بلند اما متفاوت است. قصهگويیِ خودش را میطلبد پرداختِ خودش را موضوعات خودش را. با خودم فکر میکنم ها، اين يکی را چه خوب میگويد. بضاعتمان را که بشناسيم، انتظار رمانبافی و صد و بيست دقيقه فيلم بلندمان نمیگيرد ديگر. میشويم همين کوتاههای بيست دقيقهای که تا چشم به هم بزنی تيتراژ پايانیشان از راه میرسد. ديگر بسته به موضوع است که تا کِی و کجا طعم قصه بماند زير زبانات. |
|
Comments:
استاد خوب می گویدها ، ولی عمرا بشود همه چیز را کنترل کرد !
استاد چه خوب لقمه ها را جویده. کار را سخت کرده. وادارتان کرده بدوید دنبال آنهایی که خودتان نیستید. خب سخت می شود اینطور پی گشتن. اگر استاد نباشد شما خودتان حسابی جنم خدایی دارید که یک تنه هزاران شخصیت باشید. داستان نویس انتخاب نمی کند، اختراع هم نمی کند. فقظ کشف می کند. هزار مرد افسار گسیخته. هزار زن گیس پریشان کرده.
Post a Comment
|