Desire knows no bounds |
|
Wednesday, June 24, 2009
راست میگفت لاله. تو اين مدت، جیميلمون شده بود عين ياهو.
جیميل من قبل از انقلاب اينجوری بود که به طور متوسط پونزده بيستتا ميل داشت روزانه. بعد ازين پونزده بيستتا دستِ کم شيش هفت تاش ازين ميلای شکلاتی مال خودِ خودِ آدم بود، شيش هفتتاش ميلای يکی-دو خطی دوستای صميمیم، يه چندتا هم غريبه و کامنت و الخ. بعد اينجوری بود که بعضی روزا که پای پیسی نبودم در طول روز، شب که میرسيدم خونه، يه دوجين ميل هيجانانگيز جمع شده بود که رسمن فقط دو سه تاش دور ريختنی از آب در ميومد. بعد خوب جیميل-اديکتها میدونن که آدم چه جوری زندگی میکنه تو ميل باکسش ديگه، مخصوصن وقتی رابطهی لانگ-ديستنس داشته باشه. تو اين مدت اما، تو همين يکی دو هفتهی اخير، انتخابات و بعدش، جیميله رسمن شده بود کمد آقای ووپی. بازش که میکردی يه عالمه چيز میريخت بيرون از توش. هزارتا ميل فورواردی، اخبار خوب و بد و بدتر، بهت و همدردی و بغض و سکوت و گريه و هزار تا چيز ديگه. بعد اونقد حجم اين ميلا زياد بود، که اون هفتهشتتا ميل شخصی آدم گم میشد توشون. کافی بود وقت نکنی همون لحظه جواب بدی و ستارهدارشون کنی تا شب، يه هو میديدی رفتهن يه صفحهی ديگه و حتا جزو پنجاهتا ميل اول نيستن هم. بعد من دوست نداشتم اين تصوير جیميلم رو. عادت کرده بودم همون چندتا اسم هميشهگی رو ببينم هر روز، از هر کدوم چند بار. عادت کرده بودم سورپرايز بشم با آدمهايی که میشناختمشون، اسمشونو بلد بودم. هر ميلی فولدر و ليبل خودش رو داشت، ستارهی رنگی خودشو. تو اين مدت اما همه چيز يه جور ديگه بود. هزار تا آدم و هزار تا خبر، از در و ديوار. ديروز و امروز اما، بعد از دو هفته، دوباره جیميلم شده شبيه روزای قبل، کم و بيش. شده همون رسمالخطهای آشنايی که بهشون عادت داشتم، اسمايی که بلدشون بودم. حالا دوباره جلوی هر اسمی کمکم ده پونزدهتا پرانتز جمع میشه، ريپلایها. حالا يعنی اينکه دوباره داريم آروم میگيريم، دوباره داريم با هم حرف میزنيم، احتياج داريم که با هم حرف بزنيم. پووووف، چه همه لازمم بود اين آرامش جیميلی رو. اين ميلهای دلچسب اين دو سه روز اخير رو. |
|
Comments:
وقتی پدرم مرد آنقدر سن داشتم که بفهمم پدرم مرده است و آنقدر حس یتیمی و بی پدری ! که بیتابی کنم و آرام نگیرم اما یکی در میان تسلیت گفت : آرام بگیر که خاک مرده سرد است . هیچ ندانستم چه گفت هیچ . چند روز چند هفته چند ماه و سالش که دادیم رفتن هر شب جمعه بر سر مزارش شد یک هفته در میان و بعد ماهی یکبار و بعد سالی و ... و اینک هفت هشت سالی میشود که نرفته ام . آری خاک مرده سرد است سرد . شهید هم مرده است دیگر نه ؟ یا اینکه نه . شهیدان زنده اند ... نمیدانم . چه بگویم . چه بگوییم... آه ای خاک پر گهر آه ای خاک سرد ای خاک سرد ...
Post a Comment
|