Desire knows no bounds |
|
Tuesday, November 3, 2009
عليکم بالسيمپتی، يا چيزکی در ستايش «هم-درماندهگی»
دارم «ويدز» میبينم اين روزها. و بعد از ديدن «کاليفورنيکيشن» و «ويدز»، دارم فکر میکنم کلن سريالهای شبکهی شو-تايم همهشون اينقدر خوبن يا استثنائن يا نسبتن يا چی. ويدز ماجرای يه سينگل-مامئه که دراگديلره، و زندگی خودش و خونوادهش رو از راه فروش مواد اداره میکنه. بعد تو اصلن مسألهت اين نيست که مصرف ماریجوانا کار غير اخلاقیايه، يا فيلان. تمام مدتی که داری سريالو میبينی، درگير مدل روابط آدمهای قصه میشی. درگير اپروچای که نانسی، شخصيت اول قصه داره با آدمای دور و برش، با مسائل زندگیش. درگير نوع نگاه نانسی میشی وقتی داره سر و کله میزنه با مشتریهاش، با قبضهای پرداختنشدهی خونهش، با بحرانهای نوجوونی بچههاش، با هيجانها و خواستههای خودش. که اصن لحظه به لحظهی نانسی رو دوست داری ببينی، خوشحالیهاشو، سرخوردهگیهاشو، درموندهگیهاشو، شکستنها و نشکستنهاشو. و اولين واژهای که به ذهنت میرسه اينه که چههمه انسانیئه اين قصه. چههمه بی صفر و يک نوشته شده. چه میشناسی اين آدما رو، اين مشکلها رو، اين اتفاقها رو. چه درکشون میکنی، چه میفهمیشون، چههمه داره تو رو میفهمه نويسندهی قصه. بعد اصن نمیشه اپيزود هشتم سيزن دو رو بينی و کلاهتو برنداری به احترامِ «شِين»، به احترام «هيليا»، به احترامِ نويسنده. کاليفورنيکيشن ماجرای يه نويسندهست که ديگه نمیتونه بنويسه. اولين ورژنی که من از اين سريال شنيدم همين بود. بعد اولی که شروع کردم سرياله رو ديدن، کلی جا خوردم. چند اپيزود که گذشت اما، نمیشد که عاشق «هنک مودی» نباشم، بيشتر از اون عاشق «کارن». عاشق تکتک آدمای قصه. اصن يکی بايد بشينه يه وقتی در ستايش هنک بنويسه. ازينکه چهجوری اين آدم اينهمه خودشه و اينهمه دوستداشتنيه. ازينکه چهجوری علیرغم رويهی بيرونی کاراکتر هوسباز و دمدمیمزاجش، تو شروع میکنی اين آدم رو درک کردن، باهاش همذاتپنداری کردن، فهميدنش و دوست داشتنش. بعد میبينی چهطور خطکشهات و خط قرمزات عوض میشن، چهطور تمام کارايی که هنک میکنه رو -علیرغم ظاهر غيراخلاقیشون- میپذيری، درک میکنی. چهجوری يادت میده جاج نکنی، ليبل نزنی. بعد اصن من میميرم برای کارن، برای زنی که ايستاده کنار هنک، دقيقن کنارش، نچسبيده بهش، پشتش نيست، مقابلش هم نيست، کنارشه، و بلده هنک رو جوری که «بايد» دوست داشته باشه، بلده اين آدم رو بفهمه، بلده ميون دوستداشتن/نداشتنها چهقدر هرت شه چهقدر آزار ببينه چهقدر آزار نبينه کجا جاخالی بده کجا واینسته کجا بره کجا برگرده. میميرم واسه اون لبخندای اوريجينالش، وقتايی که از دست هنک عصبانيه و در عين حال دوسش داره و ته دلش نکتهی شيرينکاريه رو گرفته، حال کرده باهاش حتا. اصن دوست داشتنیان آدمای اين سريال. نمیتونی دوسشون نداشته باشی. نمیتونی قربونصدقهشون نری. نمیتونی هی آفرين نگی به نويسندهها، بابت طنز بکر و هوشمندانهی ديالوگها. و اونقدر جنس اين طنز خوبه، اونقدر پرسوناژها خوبن، که وَرِ س.کسیِ ماجرا رسمن کمرنگ میشه، میشه بکگراند، میشه تهمايه. يه جايی میرسه که تو حس نمیکنی داری يه سريال پر از صحنه میبينی. جايی میرسه که مجذوب روابط اين آدمها میشی، مجذوب درک درستی که از هم دارن، مدلی که زندگی رو نگاه میکنن. حالا يهکم فاصله بگير ازين سريالا، يه کم دور شو از قصههاشون. چيه که اينقدر آدمو جذب میکنه؟ چيه که هزارتا فيلم هنوزنديده و کتابِ هنوزنخونده رو میذاری کنار و میشينی پای اين بيستوچنددقيقههای مفرح و سبُک؟ يا حتا چهلوچنددقيقهایهای سنگين و غليظ مث دسپرت هاوسوايوز. چيزی که آدمو نگه میداره پای اين روايتها، صرفن قصه و کاراکتر نيست. خوشرنگولعابای و خوشساختای هم نيست. يه حلقهی ظريف ديگه هست که باعث میشه نانسی، هنک، لينِت، سوزان يا حتا کارن مکلانسکی تهنشين بشن تو ذهنت، وقت و بیوقت يادشون بيفتی، دوسشون داشته باشی، نه؟ تو دی-اچ، در وهلهی اول يه عالمه پرسوناژ داريم با يه سری خونههای خوشآب و رنگ، رنگهای شاد و سرزنده، خونههای ويلايیِ آمريکايی، رابطههای آمريکايی. بعد با خودت میگی کجای اين آدما به ما شبيهه؟ کجای ما به هم ربط داره؟ اما قصه که میره جلو، سقف خونههاشونو که برمیداری، زاويهی دوربين از نما که میچرخه میره رو پلان، وقتايی که میره جلوتر، میرسه به مقطع، ديوارهای خونهها رو که برش میزنی میری تو، میری تو انباریهاشون تو اتاقخوابهاشون تو زيرزمينهاشون، وقتی میری تو خلوت آدما، اونوقت فاصلهی فرهنگ امريکايی و ايرونی کم میشه، به صفر میرسه. میرسی به لايهی زيرين قصه، و میبينی آدما تو اين استيج چههمه شکنندهن. چههمه به هم شبيهن. چهقدر لايفاستايلشون و فرهنگ روابطشون شبيه ماست حتا. چههمه مشکلاتشون، چلنجهاشون، اصطکاکها نشدنها نتونستنهاشون، ميزِریها و استيصال و درموندهگیشون به ما شبيهه. که اصلن انگار نقطهی شباهت ما آدما تو درموندهگیهامونه، تو نتونستنهامون. خوشیهامون خيلی متفاوتن با هم، ناخوشیهامون اما از يه جنسه. بعد تو میشينی پای قصه و میبينی فلان زنِ خوشصورتِ خوشاندامِ خوشآبورنگِ قصه هم مث توئه. عينن دغدغهی تو رو داره. عينن همون جاهايی که تو کم مياری کم آورده. عينن نشسته کف آشپزخونه و نمیدونه چیکار کنه. هيشکی راه حل نمیذاره جلو پات. اما تو تماشا میکنیش و ته دلت میگی چه خوب، من تنها نيستم، همهجای دنيا آسمون همين رنگه. بعد خودت دستت رو میگيری به کابينت و پا میشی و میری سراغ باقیِ زندگیت. درموندهگی رو تو لبخند نانسی میبينی و میفهمیش، با تمام گوشت و پوست، و میگی هه، منم همينجور. نانسی خودشو جمع میکنه و میره اپيزود بعدی، تو هم خودت رو جمع میکنی و از چارشنبهی غليظ سُر میخوری تو پنجشنبهی رقيق. میخوام بگم اصن اينجاهای زندگيه که آدما به هم احتياج دارن. به فهميدنِ اينکه اين بزرگترين مشکلِ دنيا، فقط مال من نيست. تو هم داری تجربهش میکنی، ايکس و ايگرگ و زد هم دارن تجربهش میکنن. بعد تو میشينی کنار من کف آشپزخونه، من از بزرگترين و حلناشدنیترين مشکل دنيام حرف میزنم برات و تو سر تکون میدی که اوهوم2، که يعنی میفهمم، که حتامنمهمينجورخره. بعد فردا میشه و من هنوز بزرگترين مشکل دنيام سر جاشه، اما خوبم و سر حالم و میدونم فقط من نيستم که دچار اينهمه نتونستنام، خونهی بغلی، کوچهی بغلی، هزار کيلومتر اونورترِ بغلی هم همينه. و آخخخخخ که گاهی چههمه آدما لازم دارن ببينن که تنها نيستن. که اين ميزِریهای پنهانشده لای هزار زرقوبرق همهجا هست، زير سقف تمام خونههای خوش آب و رنگ زير سقف تمام آدمای خوش آب و رنگ هست. که اصلن برای هميناست که بايد آدما بشينن از ناکامیهاشون بنويسن. از اوقاتتلخیهاشون شکستنهاشون نتونستنها نشدنها نرسيدنهاشون. از منای که حوصله ندارم سوئيت باشم تميز باشم مهربون و باملاحظه باشم معشوقِ جان به بهار آغشته باشم دختر سربهراه باشم مادر معقول و خوشاخلاق باشم همسر آندرستندينگ و فيلان باشم. از بابامنمآدمم ها، از هيچکسپرفکتنيست ها، از حوصلهیهيچکدومتونروندارم ها. از وقتايی که کم آوردهم و خودمو تماشا کردهم و ديدهم چه جستوخيزها کردهم به هوای آهو شدن و چه گوسِپندیام هنوز، که شايد گوسِپند بمونم هم؛ که اصن اوهوم، دتس می. و اين گوسپندموندنه فقط مال من نيست، تو هم آهونشدنهای خودت رو داری، اون هم. که اصن همينجاهاست که گودر میشه گودر، که وبلاگ میشه وبلاگ. همينه اون چيزی که تو رو میشونه پای گودر و وبلاگ، پای کاليفورفيلان و ويدز و فرندز و دیاچ. که تو میری با آدمی قهوه میخوری که لزومن همسن و همکلاس و همصنف تو نيست، اما همدلِ توئه، همدرد و همدغدغهی توئه. که تو میگردی وصل میشی به آدمهايی که کلی با تو فرق دارن، اما يه رگهای يه نخ نامرئیای تو رو وصل میکنه بهشون، که از صدتا ريسمانِ همخونی و همخانهگی و همکاری و همشهری و هزار همِ ديگه قویتر و محکمتره. که اصلنتر بايد آدم يک تعظيم بلندبالا بکنه به آقای ايگ، و به آقای «فيليپ کی.ديک» هم، تو کتاب «آيا آدم مصنوعیها خواب گوسفند برقی میبينند؟»، وقتی آقای نويسنده در ستايش مکتبِ «مِرسِريزِم» مینويسه. وقتی نهايت اختراع بشری میشه دستگاهِ «همدلیساز»، دستگاهی که نوعِ بشر رو بینياز میکنه، بینياز از خدا و مذهب و يونگ و يوگا و دراگ و مخدر و آرامشبخش و شادیبخش و هر الخ ديگهای، که انگار غايتِ خواستِ بشری همين دستگاهيه که تو رو وصل کنه به شبکهای از همدلهايی که نمیشناسیشون، نمیدونی کیان يا چیان، که مهم نيست هم، کيستی و چيستی حرف اول رو نمیزنه، «همدلی» و «همفازی» و «هماستِجی»ئه که جواب اصليه. و کافيه وصل بشی به اين شبکه، به اين دستگاه، انگار که وصل شده باشی به سرچشمهی لايزالِ «آنچه شما خواستهايد»، «آنچه شما میخواهيد»، «آنچه شما لازم داريد الردی» اصلن! که اصلن جواب همهی مشکلات امروزه، انگار ديگه حل کردن مسأله نيست، فهميده شدنِ صورتمسألهست. اينجورياست که آدمِ تو میشه اونی که درست کنار تو ايستاده، رو همون پلهای که تو ايستادی، نه يک سانت بالاتر، نه يک سانت پايينتر. حالا که رسيدی ته اين نوشته، بذار يه رازی رو هم بهت بگم. بیخود دنبال هم-فيلانهای مختلف نگرد. برو بگرد دنبال آدمی که دستگاه همدلیساز بهت پيشنهاد میده. از من به تو نصيحت، به دستگاهه اعتماد کن. بعد، آدمِ همپلهت رو که پيدا کردی، ديگه دنبال هيچی نگرد، بشين روی پله و حالشو ببر. اوهوم، بهشت همين جاست. |
تو میری با آدمی قهوه میخوری که لزومن همسن و همکلاس و همصنف تو نيست، اما همدلِ توئه، همدرد و همدغدغهی توئه. که تو میگردی وصل میشی به آدمهايی که کلی با تو فرق دارن، اما يه رگهای يه نخ نامرئیای تو رو وصل میکنه بهشون، که از صدتا ريسمانِ همخونی و همخانهگی و همکاری و همشهری و هزار همِ ديگه قویتر و محکمتره.
و آآآآآآآآآآآآآآآآآآآ ییییییی به دلم نشست این حرفت که سالهاست به اطرافیانم هم گفتمش...دوستت دارم..گاهی به خودم میگم چهطو شد من 2 سال و نیمه اینجا رو می خونم و کامنت نمی ذاشتم تا بدونه چقدر نزدیک به قلب من می نویسه ..دستت درست بانو.
خیابون ایرانشهر از سمت سمیه با بلوکهای سیمانی بسته شده..خیابون بعدیش میگن اسم تابلو خیابون موسویه اون رو م بسته اند..تعداد بسیار زیادی لباس شخصی خالی کرده اند توی خیابون و 20 موتور سوار از ماشینها ÷یاده کرده ان توی خیابون..خیابون حافظ در نزدیکی پلی تکنیک رو بسته اند و نیروی لباس شخصی به تعداد خیلی زیاد گذاشته اند…پس حتما ماسک با خودتون ببرید یادتون نره…سه را ه طالقانی هم داشتن نیرو خالی می کردن..ون های بزرگ و سیاه رنگ یگان ویژه در خیایبان حافظ به تعداد زیاد وجود داره..اون لباس سیاههای یگان رو یادتونه که چه بلایی سرمون آوردن اون شنبه سیاه خرداد؟ اونها هم به تعداد زیاد اونجا هستن مهمترین چیز اینه که ماسک داشته باشین.. نترسین و بیاین من هم دارم می رم با اینکه الان شنیدم اینها رو گفتم زود بیام بنویسم یکی هم بخونه کمکیه…مواظب باشین شناسیتون نکنن..ماسک داشته باشین ..منبع خبر رسانی من می گفت این یگان و گارد ویژه تا بن دندان مسلحه پس خواهشا به هیچ عنوان درگیر نشین ما زنده هامون کمک به مردمه به انداز کافی هم کشته و شهید داده ایم…تو رو خدا مراقب باشین..مهمترین کارشون اینه نذارن ما بریم دم سفارت خب نذارن بااشون درگیر نمی شیم..کاش دانشجوها هم به جای شروع از دانشگاه یه هو می اومدن تو خیابون که تعدادمون زیاد بشه.. در هر حال و با هر شرایطی من یکی میرم خبر ها رو دادم که اوضاع دستتون بیاد بدونید که شرایط با روز قدس فرق می کنه بدجور آرایش جنگی گرفتن به خودشون کودتا چی ها…فقط مواظب باشید اما نترسین ما همه با همیم..دعوا هم نداریم می خواهیم بریم تظاهراتی که هر سال به زور مردمو می بردن امسال خود مردم میان که حالشونو بگیرن..خبر جدید اگه ب دستم رسید باز هم میذارم.