Desire knows no bounds |
|
Saturday, November 7, 2009
I have my Men
هرچهقدر هم عادت کرده باشی زنِ قوی و مستقلی باشی، روی پای خودت وايستی، از عهدهی زندگی بربيای با همهی کم و کاستهاش، با همهی سختی و آسونیهاش، يه جاهای زندگی اما هست که نمیشه. که هيچرقمه راه نداره. که اخم مخصوص زنهای تنها به سفر رفته که جدی و خشک و سرد بودن که صاف تو چشمهای طرف نگاه کردن و نه گفتن هيچکدوم به کارِت نمياد. يه جاهايی هست که باره بيشتر از زور توئه. بری بالا بيای پايين همينيه که هست. زورت نمیرسه آقا، زورت نمیرسه. يه آدمِ قویتر از تو لازمه که دستتو بگيره بکشتت بالا. آدمی که زورش برسه. آدمی که مَرد باشه. اوهوم. هرچهقدر هم از زندگی روزمره احتراز کنی، بازم يه جاهايی اين زن بودن و اين مرد نبودنئه میره تو چشمت. مجبوری کوتاه بيای و بری سراغ يکی که مَرده، يکی که زورش میرسه. اينجور وقتا، قبل ازينکه بخوام برم سراغ «مرد»ه، هميشه سختترين لحظهههست. هميشه کلی طفره میرم که اون صحنهی مواجهه رو عقب بندازم. سختمه، بیهيچدليلی سختمه. مث هميشهی اينجور وقتام مطلقن فکر نمیکنم که چی بگم، از چه کلمههايی استفاده کنم، بسکه آدمِ بداههم اينجور وقتا. اگه بهش فکر کنم گند میزنم. پس میزنم. پشيمون میشم. بیخيال میشم. برا هميناست که هزار روز از دست لحظههه فرار میکنم، فرار میکنم، دنبال يه راه ديگه میگردم. اما راهی نيست و زورم نمیرسه و بالاخره ثانيهای هست که آدمه گوشی رو برمیداره، که آدمه درو باز میکنه، که آدمه میشينه رو مبل روبرويی و صاف تو چشام نگاه میکنه و میگه خب؟ يه نفس عميق میکشم و دهنمو باز میکنم و از ثانيهی بعد ديگه اون زنِ قویِ دهنپرکن نيستم. آدمیام که احتياج داره. دقيقن «احتياج» داره و کاری از دست خودش برنمياد. تو، تمام مدتی که دارم حرف میزنم نگاهم میکنی، به جز چندتا سؤال کوتاه که لازمه بدونی چيزی نمیپرسی، آخرش میگی کِی و کجا، ساعت و روزش رو تنظيم میکنی و میگی «باشه». میری. درو پشت سرت میبندم، میشينم و نفس عميق میکشم. نفس عميق میکشم. نفس عميق میکشم و همهی نفسها رو با صدا از ريههام میدم بيرون. با انگشتام ضرب میگيرم روی لبهی مبل و نفسها رو با صدا از ريههام میدم بيرون. به ديوار روبرو خيره میشم و نفس عميق میکشم و نفس رو با صدا از ريهم میدم بيرون. دوتا کف دستام رو میکشم روی صورتم، چشمها و ابروها، ميام پايين روی دماغ و لبهای بههمفشردهم و نفسمو با صدا از ريهم میدم بيرون. هيچجا رو نگاه نمیکنم و به هيچچی فکر نمیکنم و نفسمو با صدا از ريههام میدم بيرون. هوووووووففف. دان. ضعيف نيستم. دوباره قوی شدهم و سر پا وايستادهم. مردهای زندگیمو دارم که میتونن صاف نگاه کنن تو چشمام و بهم بگن باشه و برن، و اين کم چيزی نيست. هيچکدوم توی متن زندگیم نيستن، هيچکدوم من زن زندگیشون نيستم، نشده يا نخواستهم که باشم، سالی دو سه بار فوقش از کنار هم رد شيم و دستی بزنيم پشت هم به نشونهی رفاقت، همين. اما ميان صاف توی چشمام نگاه میکنن، بیکه چيزی بپرسن میگن باشه و میرن. و اين کم چيزی نيست. و اين منو قوی میکنه. اين هر زنی رو قوی میکنه که بدونه کوهی هست پشتش، که اگه لازم شد میتونه بهش تکيه بده، حتا اگه هيچوقت اين اتفاق نيفته. درو که پشت سرش میبنده، من دوباره قوی شدهم. دوباره اعتماد به نفسم رو پيدا کردهم. دوباره میتونم برم صاف زل بزنم تو چشمای زندگی و بگم هه، چی خيال کردی، دتس می، بگرد تا بگرديم. گيلاسم رو بلند میکنم به سلامتی شما مردها، که باعث اعتماد به نفس ما زنها شدين.* پ.ن. پيام، نمیدونم اصلن هنوز اينجا رو میخونی يا نه، اما میخوام تهِ همين نوشته بهت بگم که نمیتونم، که نمیشه از مردهای زندگیم حرف بزنم، از آدمای بیصدايی که همين کنارن، همين دور و کنار، که وقتی که «بايد»، ميان نزديک، میشن کوهِ آدم. بیهيچ سؤالی میگن «باشه»، و میرن. نمیشه ازين مردها بنويسم و به تو فکر نکنم. دلم خواست بدونی اينو. همين. *ژاک و اربابش، ميلان کوندرا |
و همين نيازهام با اين شكل
قشنگن
قوي نبودن م جاهايي براي نشان دادن نيازم هست
هر چند که منم برام سختته که اینو بگم ولی کاملا حق با توئه! وقتی احتیاج هست دیگه هیچ کاریش نمیشه کرد!
متن جالبی بود
ولي اينو موفق بودم كه خودِ اون مرده هم داره كيف ميكنه كه بهش احتياج داشتي يا كاري از دستش بر ميومده، تو ماتحتش عروسي اي بوده واسه خودش :دي ببخشيدا من به هر حال 4 سالمه عقلم نميرسه چيو كجا بايد بگم :خجالت
چون فرهنگ ها، نگاه ها و آدمها جوری شدن که بهمون، بهشون یاد دادن که اون چیزایی که مال زنهاست خوب نیست، زشته، ضعیفه و یا هر چیز دیگه
همینکه زنی این احساس بهش دست میده که نیاز به یه نفر دیگه یه نوع ضعفه واسش...خودت برو تا ته ماجرا
در کل پست خوبی بود...از بعضی جاهاش خوشم نیومد، اما در کل خوب و دوست داشتنی مینویسی
من همیشه میخونم، از گودر
اما خوب کامنت نمیذارم معمولا
کم پیدا ؟ نبودی چن وقت . رسیدن بخیر