Desire knows no bounds |
Friday, December 11, 2009
که يعنی با تو، دنيا جای ديگریست..
خيلی بچه بودم که شروع کردم به کتابخوندن، خيلی بچه. پنجم دبستان عاشق رت باتلرِ بربادرفته شدم و اول راهنمايی عاشقِ لاری و جوی زنان کوچک و جودیِ بابا لنگدراز و سوم راهنمايی عاشقِ آنتِ جانشيفته. میخوام بگم رتباتلری که من میشناسم، رتباتلرِ پنجم دبستانمه. از همون موقع بود لابد، که هوس مردِ خيلی بزرگتر از خودم افتاد تو سرم. آنت رو يه بار ديگه تو دبيرستان شناختم. اما هيچ کدوم آنتِ سه سال پيش نمیشن، جانشيفتهای که بعد از سیسالگی خوندم. که مثلن دوبارهخوانیِ بارِ هستی ديگه برام جذابيتی نداشت. که حالا منم مث آقای کوندرا مانيفستها و تعابير شخصی خودم رو دارم از زندگی. تو هيفده سالگی اما، طبيعيه که کشتهمردهش بوده باشم. يا اصن مادام بواریِ همين امسال، زمين تا آسمون با تصويری که از مادام بواریِ هيجده سال پيش تو ذهنم مونده بود فرق داشت. حالا شما همينو بردار تعميم بده به فيلمهايی که ديدی. که مثلن آيز وايد شاتِ اون سالها چههمه فرق میکنه با آيز وايد شاتِ اين روزها. دِد پوئت سوسايتیِ اون دوران، بيتر مون، پلهای مديسون کانتی... میخوام بگم درک و دريافتِ آدم از هر اثری، به شدت وابسته به سن و سال و تجارب شخصیايه که از سر گذرونده. که اصلن تو هر دوره از زندگی آدم، نگاهت به دور و بر به شدت تغيير میکنه. جهانبينیت شخصیتر و جاافتادهتر میشه. داری از چيزی حرف میزنی که خودت با گوشت و پوست تجربهش کردی، اتفاقهای مشابهش رو از سر گذروندی، از چيزی حرف میزنی که بلدیش. اينجورياست که ديگه کمتر پيش مياد مرعوبِ چيزی بشی. کمتر پيش مياد موجِ روز روی سليقهی شخصیت تاثير عجيبغريب بذاره. ياد گرفتی زندگی رو چه جوری نگاه کنی، کجاهاشو نگاه کنی. اماتر اومده بودم بگم بعضی آدمها هستند در زندگانی، که خوب بلدن زندگی رو تماشا کنن. خوب بلدن از تو دل روزمرهگی و يکنواختی و بطالت و نکبت و الخ، رگههای ناب و دلچسب استخراج کنن. بلدن چراغقوهشونو بندازن کدوم کنج زندگی، که خوشیهاش و خندههاش بيشتر به چشم بياد و دلزدهگیهاش محو بمونه توی تاريکی. بلدن دست تو رو بگيرن بشونن کنار خودشون، فلان سکانس فيلم رو فلان صفحهی کتاب رو بذارن جلوت، و مثل شعبدهبازها چار جملهی ساده رو تبديل کنن به يک گوی براق جادويی. با اين آدمها بايد بشينی تمام کتابها و فيلمهای ديدهشدهی دنيا رو دوباره از نو ببينی. با اين آدمها بايد تمام ساوندتِرَکهای مورد علاقهت رو از گوشههای خاکگرفتهی هارد اکسترنال بکشی بيرون و دوباره گوش بدی. بايد تمام شعرهای عاشقانهی جهان رو دوباره شروع کنی به بلندخوانی، تمام نامههای عاشقانهی جهان رو شروع کنی به بازنويسی. با اين آدمها بايد تمام جادههای هزاربار رفته رو دوباره بری سفر، با کولههای سورمهای و با تمام ترانههای جاده و سيگار و فلاسک چايی روی کاپوت ماشين و ميوههای پوستکنده و قهوهخونههای سرِ پيچ و مسافرخونههای بينِ راه و ملافهها و پتوهای سبُک سفری. که اصلن با اين آدمها بايد زندگی رو، «زندهگی» رو يک دور ديگه از نو زندگی کنی. |
و اینجوری میشه که یه کتاب صفحه بزرگ تن تن و میلو میشه همه ی دنیات . میشه همه ی هر آنچه که میخواسته ای . حتی اگه اون کتاب تن تن و میلو ، پاره پوره باشه ، بی جلد باشه . بدون اون جلد ضخیم چرمی که نمونه اش تو کتابخونه ی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان شهرتون موجوده . داشتن تن تن و میلو، توو ده سالگی یعنی داشتن همه ی دنیا . همه ی دنیا توو سال 1356 . یک سال قبل از اینکه دنیا به آخر برسه !
شاید همان ها حقیقت داشته باشد
یک جادویی اما هست در ان شخصیتها که در کودکی دوست داشته ایم ... انگار می شوند پاره ای از ما ... وقتی برمیگردی به ۲۰ سالگی ات ممکن است به خودت بگویی: «چطور توانستم "او" را اینگونه دیوانه وار دوست بدارم؟ چطور گذاشتم مجموعه ی شرایط اینطور مرا از خود بدر کنند؟» و شاید خودت را در خود امروزت باز نشناسی ... اما ان جوان ۲۰ ساله پاره ای از توست ... از امروز تو ... یکجایی توی سردابه ها هست ... یکی از خشت های شخصیت امروز توست ....
برای من قهرمانان کتابهایی که دوستشان می داشته ام درست همین حالت را دارند ... وقتی باز می خوانمش از خودم نمی پرسم: «چطور من به این دل بستم؟» یا «چطور مرا اینقدر تحت تاثیر قرار داد؟» ... می پرسم: «چطور توانستی اینکار را بکنی؟» و اینرا نه از خودم که از دوستم در کتاب می پرسم یا «انوقتها فکر می کردم چقدر بزرگی!» یا «چقدر دوستت داشتم» ... انگار با هم این راه را امده ایم و خالا با هم به گذشته ی او نگاه می کنیم و شانه بالا می اندازیم: «خوب است که گذشت» ....
بماند که من هر روز -واقعا هر روز- لحن یا نگاه یکی را در خودم می بینم که بی هوا می اید و می گذرد ...
***
در باب بخش دوم:
...
لیلای لیلی
اين نوشته ت رو لينك دادم