
اگر يک روز سهشنبهای کلهی صبح بلند شدید رفتید یک جای عجیبی تههای شهر، نشستید وسط یک قهوهخانهای، چارزانو، روی تخت، املت و نیمروی مخصوص و سرشیر-عسل و چایی شیرین و نان بربری خوردید با مهندس «غین»، بعد همان اول صبحای باهاش رفتید سر پروژه و او هی برای خودش گپ زد از در و دیوار و شما همینجوری بیکه حواستان زیاد به محتوای حرفهاش باشد از محضرش لذت بردید و با خودتان فکر کردید حضور بعضی آدمها فینفسه چه غنیمتِ بزرگیست در زندگانی، بعد همینجوری کار و مخلفاتتان را با هم انجام دادید تا ساعت یازده، بعد یکهو قرار شد خودتان را نیمساعته برسانید قیطریه و فاینالی روپوشهای دلخواهتان را سفارش بدهید بدوزند برایتان، بعد برگشتنی طبق معمول یک عدد اسموتی خریدید و حوالی پل صدر پیاده شدید، اگر همینجوری که داشتید به یاد خانوم نانسیِ «ویدز» اسموتیتان را خِرتخِرت کنان مینوشیدید و با نوک دندانهای نیشتان با نیاش ور میرفتید ناغافل با پیشانی خوردید توی در «آرت سنتر»، خب طبعن بروید تو، طبقهی منفیِ یک، نمایشگاه مجسمههای آقای «مجید شعبانی» را تماشا کنید، از ترکیب استخوانهای اسب و شتر و گوسپند و خلخلیسم متواضعِ کارها کلی کیف کنید، خوب بخندید و با خودتان فکر کنید چههمه گودرشه این آقاهه.
بعضیها حضورشان چه غنیمتی است در زندگی آدم
آره
این عکس خیلی زیباست.
و خلخلیسم آقای شعبانی را توی سایت بخصوصی میشود سیر کرد؟
مورچه جات و عموم تجزیه گران جسد ِ آدمی بعید نیست، نمایشگاهی بگذارند، خفن تر از این. باز دم آنها گرم که می سوزانند و ... فلانخند