Desire knows no bounds |
|
Saturday, June 5, 2010
where the truth lies
یا وبلاگ به مثابه واقعیتِ دفرمه و برعکس -سلام امرِ واقعی امرِ نمادین، سلام «کژ نگریستن»- تا همین چند وقت پیشا وبلاگنویسی اینقدر پروسهی پیچیدهای نبود. حداقل توی این هفت هشت سال هیچوقت برای من پیچیده نشده بود. تو هیچ دورهای پدیدهای به اسم «مخاطب» اینجوری اذیتم نکرده بود که اينروزا. چهطور؟ پریشبا یه چیزی نوشتم تو ادیتور وبلاگ، بعد دستم اومد بره سراغ دکمهی پابلیش، اما مکث کرد، مردد شد، شروع کرد به فکر کردن، شروع کرد نوشتههه رو دوباره از منظر مخاطب خوندن. راستش این اتفاق زیاد برای من نمیفتاد قبلنا. آدمِ فکر کردن و جوانبسنجی و ادیت کردن و بازنویسی کردن نبودهم هیچوقت. همیشه نشستهم پای ادیتور بلاگر، چیزی رو که در لحظه نوک زبونم بوده تایپ کردهم و پابلیش رو زدهم و خلاص. معمولن تعصبی هم نداشتهم روی نوشتههام. به راحتی میتونستهن بعد از بیست و چار ساعت اکسپایر بشن و نظرم به کل عوض شده باشه در موردشون. صرفن اما ارزششون تو ثبت حس همون لحظههه بوده برام. حالا اما چه اتفاقی افتاده که وضع فرق کرده؟ که دیگه خیلی چیزا رو دارم نمینویسم اینجا؟ باید روال سابقم رو ادامه میدادم و با خیلیا معاشرت نمیکردم حضوری. این اولین و بزرگترین اشتباهم بود. باید آدمایی که باهاشون رابطهی دائمی دارم تو زندگی واقعی، یا رابطهی کاری و تحصیلی، اینجا رو نمیخوندن. که متأسفانه دارن میخونن. و باید آدمای دستهی دوم یاد میگرفتن حساب من و زندگی شخصیم رو از وبلاگم و نوشتههام جدا کنن، که خب خيلياشون نتونستن و نمیتونن انگار. پریشب از خیر پابلیش کردن نوشتههه گذشتم. فرستادمش برای نفر اول. بهم گفت پاراگراف اول رو که خونده حسودی کرده و زیاد خوشش نیومده. گفت باید یه سری جاها رو بیشتر توضیح بدم که مخاطب فکر نکنه با هر کی از راه میرسه میخوابم. گفت ولی پایانِ کالوینوییش خیلی خوبه و پابلیشش کنم و در لپتاپ رو ببندم و پتو رو بکشم رو سرم و بخوابم. فرستادم برای نفر دوم. گفت من اصولن موافقِ پابلیش کردنِ اینجور نوشتههای شخصی نیستم تو وبلاگ، حالا اولدفشنام یا هرچی. ولی نوشتهی جذابیه هرچند منطق فلان جمله رو نمیفهمم و جات بودم نوشتن رو جدیتر میگرفتم. نفر سوم گفت با توجه به بحرانهای اخیر و جوی که وجود داره، پابلیش کردنِ این نوشته کلن کار غلطیئه و رفقای غرضِ شخصیدار تا مدتها سرشون دوباره گرم میشه، هرچند آدمِ دیگهای اگه اینو مینوشت اصلن حساسیتی برنمیانگیخت. نفر چهارم گفت نباید منظور نوشته رو اینقدر واضح و تابلو بنویسم. بلکه باید با یه سری جملههای نامربوط فضا رو تصویر کنم و به فرم نوشتهم بیشتر توجه کنم. تو بازنویسی دوم و سوم حتمن یه داستان کوتاه خوب از توش در خواهد اومد. هیچکدومشون بیراه نمیگفتن، قبول. اما هر چارتاشون ذات وبلاگنویسی رو از نظر من برده بودن زیر سؤال. آقای یک و سه نوشتههه رو بر اساس موقعیتهای شخصیِ من قضاوت کرده بودن و با توجه به اون حواشی نظر داده بودن. آقای دو و چهار هم نوشته رو نه به عنوان یه پست وبلاگ، که به عنوان یه نوشتهی ادبی نگاه کرده بودن که البته هیچ اشکالی نداره و ایرادهایی که گرفته بودن کلی نوشتههه رو بهتر کرد، اما ذات نوشته عوض شد و از یه پست وبلاگی تبدیل شد به یکی از مشقای کلاس داییجان. برای من اینجوری بوده که هر وقت رفتهم سراغ پستی که ادیتش کنم، ممکنه حاصل کار شستهرفتهتر دراومده باشه از آب، اما زده حس وبلاگیِ نوشتههه رو به کل نابود کرده، و رسمن تبدیل شده به یه چیز دیگه. این بد نیست به خودیِ خود، اما با تعریفِ شخصیِ من از وبلاگنویسی متفاوته. وبلاگِ من یه جاییئه برای ثبت حسها در همون لحظهی انتشار، ولاغیر. بیکه لزومن مابهازای واقعی داشته باشه یا نه. برای من وبلاگ یه چیزِ روزمره و ساده و دوستداشتنیه، مث صبحانه. دلم میخواد هروقت هوس کردم و هروقت دلم خواست توش بنویسم، بیکه نگران موضوع یا فیدبکِ مخاطب یا قابل دفاع بودنِ نوشتهم باشم. اما راستش این اواخر مخاطبهای خاص به شدت این وجهِ دوستداشتنیِ وبلاگ رو از بین بردهن برای من. مخاطب عام موجود دوستداشتنیایه، چون میتونه بهبه چهچه کنه یا بد و بیراه بگه بیکه من نگران واکنشش باشم. طبعن نظرش روی من میتونه تأثیر بذاره، اما خیلی وقتا لزومی نمیبینم در واکنش به نظرش از خودم دفاع کنم یا توضیح واضحات بدم یا هر چی. اون آزاده در مورد من هرجور دلش میخواد فکر کنه و منم به همون نسبت آزادم در مورد نظراتش هرجور میخوام فکر کنم. مخاطب خاص اما وضعش فرق میکنه. مخاطب خاص دو دستهست. یه دسته اوناییان که یه جاهایی میتونم از شنیدن نظراتشون صرفنظر کنم و یه جاهایی بذارم به حساب خوردهحسابهای شخصی و حواشی و الخ، و هر جا خوشم نیومد ایگنورشون کنم. یه دسته اما جزو آدمای مهم و نزدیک زندگیم محسوب میشن، چه قدیمی چه جدید. در عین حال که شنیدن و دونستن نظراتشون برام خیلی مهمه، اما به همون اندازه از این که خودمو مجبور بدونم توضیح بدم که فلان نوشته فیکئه یا واقعی متنفرم. ازینکه موقع زدن دکمهی پابلیش به این فکر کنم که فلانی با خوندنِ این نوشته ممکنه هِرت بشه یا فلان آدم ممکنه فکر کنه که من کلن مدلم اینجوریه و بخواد روابطش رو بر اساس نوشتههای من تنظیم کنه به شدت بدم میاد. رسمن مزهی وبلاگنویسی رو برام از بین میبره. تو هر دورهای سعی کردهم هی به آدمای دور و برم یادآوری کنم که آقا فور گاد سیک، حساب من رو از وبلاگم جدا کنین. هر چی اونجا مینویسم به این معنی نیست که واقعیه و هر چی اونجا نمینویسم دلیل نمیشه که به کل وجود خارجی نداشته باشه. تا یه بازهی کوتاهی آدما این حرفا رو یادشون میمونه، اما دوباره یادشون میره و روز از نو روزی از نو. و این باعث میشه دیگه وبلاگم مال من نباشه. بشه یه وبلاگ محافظهکار و حتا ملاحظهکار. اینه که گمونم باید بردارم اون بالای سر در وبلاگم بنویسم: این وبلاگ صرفن یک «وبلاگ» است. و نوشتههای این وبلاگ الزامن روزنگارِ زندگیِ واقعیِ من نیست. برای حساب و کتاب روابط شخصی و غیر شخصی و کاری و غیر کاری به خودِ شخصیِ من مراجعه کنید لطفن. |
دفعه پیش که رفتم خانهمان دیدم یک عالمه پرینت روی میز پدرم است که تیتر صفحه رویی برایم آشنا بود. ورق زدم دیدم بله پرینت کل مطالب وبلاگم است که پدرم گفت همکارش زحمت میکشد و برایش پرینت میگیرد!
خب میدانستم گوگل دم دست همه هست و با اسم واقعی نوشتن این موقعیتها را هم مممکن است داشته باشد، اما پرینت آرشیو! نه ...فکر این یکی را نکرده بودم.
حالا موقع پابلیش باید به پدرم ، خواهرم، خاله و عمهام هم فکر کنم. انگار زل زدهاند به نوشته من. سخت است اما دارم تمرین میکنم اگر قرار است این شغل من، زندگی و عشق من باشد باید بقیه خودشان باهاش کنار بیایند. گرچه سختتر از قبل اما بلاخره دکمه پابلیش را میزنم
قرار بود هر چی دلش خواست بنویسه اما حالا بعد از نه ماه هنوز حتی نتونسته یه مطلب غیر شخصی بنویسه تا چه برسه به مطلب شخصی !
فقط بخاطر همون دو نفری که میشناسنش . حالا تکلیف اونی که خوب مینویسه اما بیشتر از دو نفر ! میشناسنش معلومه . شاید سخت نباشه ولی خیلی مشکله ! این وسط مخاطب عامی که دلش خوشه به خوندن گاه بگاه نوشته های خوب ، سرش بی کلاه می مونه بی جرم و بی جنایت !
...
...
به نظر من حتی اگه لازمه اون اطلاعیه رو سردر وبلاگت بنویس اما سبک نوشتنت رو عوض نکن.
(فقط حواست باشه برای نوشتن اطلاعیه، گوسفنده رو از ما نگیری ها!)
جون مادرت با وبلاگ کاری نداشته باش
تقصیر ما چیه ؟
شاید من دوست داشته باشم تورو از تو نوشته هات کشف کنم و باین کشف هرچند اشتباه کلی کیف کنم
چیکار داری با این دنیای خیالی ما خوانندگانت
اصلا بیا یه روز تو وبلاگت بگو هر کس اینجا رو میبینه یه تصویر ذهنی از من
ترسیم کنه شامل
قد و وزن و رنگ پوست ورنگ چشم وتا
کدامشهر و محل زندگی میکنی واینکه شغل و تفریحات
بعد بشین ببین چند هزارتا از خودت تکثیر کردی که همشون با تو تو چیزهایی مشترکن
خوب این کیف ماست که کلمه هارو از تو نوشته هات تبدیل میکنیم به اجزائ تو و اونها رو سرهم می کنیم
و دوستش داریم این مخلوق یگانه را
حساب ما را از کسانی که میشناسنت و
تو راانگونه که میپسندند میخواهند سوا کن لطفن
تازه آخر کار هم که آهو نمیشوی جان دل
اندر فرمایشات نوشته شده ی شما عارضم که یک عده می گویند زندگی سحت شده و خودت هم که گفتی یه نفر حسادت کرده. اونی که حسادت کرده آدم باهوشیه، حالا بی خیال که هوش وجود داره یا نداره.
و اینکه آدم نوشته ای که دو دل هست بذاره یا نذاره وقتی می ذاره بعد یه مدت پشیمون می شه هرچه قدر هم که تخم جن باشه و تخس. و اینکه اون اقاهه می گه اگه به مخاطب فکر نکنی مخاطب هم به تو فکر نمی کنه و کسی که می گه مهم نیست شعری گفته در مایه های مداحی.
و در آخر آدم یه وقت هایی یه اتفاقاتی براش می افته که خودش باور می کنه اما اگه کسی دیگر مین اتفاقی که براش اتفاق افتاده رو تعریف کنه باور نمی کنه.
من آخر نفهمیدم چی شد ولی من کلن منتظر یه اتفاقم که وبلاگ تورو نخونم چند باری پیش اومده که وبلاگی رو دوست داشته باشم.
چند باری راجع به اون بالا آهو نمی شوی، عجیب موافقم اما اگر جست و خیز رو جراحی پلاستیک ندونیم.
و یکی از دلایلی که وبلاگت تورو می خونم اینه که تو وبلاگ من رو نمی خونی و ازین آدم اینطوریا . . جالبم می یاد.