Desire knows no bounds |
|
Saturday, August 7, 2010
یه ربع از شروع فیلم گذشته که میرسم تو سالن. هیچی از فیلم نمیدونم. یه ربعی طول میکشه تا جا بیفتم تو فضای فیلم. فضاش به شدت روم اثر میذاره. جذب فیلم میشم. تو این فاصله علی شروع میکنه توضیح دادن که یه ربع اول فیلم چه اتفاقی افتاده و ماجرا از چه قراره. همینجوری که فیلم جلو میره، صحنههای اول فیلم رو تو ذهنم بازسازی میکنم. علی اون وسطا داره سعی میکنه نماهایی که ندیدهم رو توضیح بده. نماها رو دارم مجسم میکنم. فیلم تموم میشه. مسحور فضای فیلم و فضای ذهنی کارگردان شدهم. مسحور اپروچای که برای پرداختن به موضوع انتخاب کرده. گپ زدن در مورد فیلم که شروع میشه، بیشتر و بیشتر از کارگردان خوشم میاد. حتمن میشینم دوباره فیلم رو ببینم. حتمن دو تا فیلم قبلیشو باید ببینم. عجب فیلمی بود. اینا چیزاییان که تو اون لحظه تو سرم میچرخن. از سالن سینما میایم بیرون و رسمن راضیام.
فرداش علی فیلمو میاره برام. توصیه میکنه حتمن بشینم لااقل اون یه ربع اول رو ببینم. میشینم به تماشای یه ربع اول فیلم. اوه2، چه عجیب. چهقدر این نماهایی که دارم میبینم با تصورات دیروزم زمین تا آسمون فرق داره. چهقدر یههو با همین یه ربع نگاهم تغییر کرد نسبت به فیلم. همون موقع میشینم یه ساعت اول فیلم رو دوباره میبینم. احتیاج دارم بر اساس دیدههای جدیدم دوباره فیلم رو ببینم و ذهنیت قبلیم رو با این دریافتِ جدید همتراز کنم.کل روایت فیلم سر و شکل دیگهای به خودش میگیره. به همین سادگی ما آدمها، بارها و بارها در طول روز، در طول رابطه، وسط یه قصه، وسط یه ماجرا، وسط یه کُنِشای که کلی از شروعش گذشته میرسیم به هم، یه روایت خلاصهی دو دقیقهای از اونچه گذشته رو میشنویم، باقی ماجرا رو میبینیم، با خودمون میشینیم گذشته و آیندهی ماجرا رو میبافیم به هم، هر جا روایت کم و زیاد داره هم از تخیل خودمون کمک میگیریم، میشینیم به قضاوت و تحلیل فیلم و کلی هم حقبهجانبایم و کلی هم از خودمون راضی و خوشحالایم. |
شدیدا موافقم، چه رابطه ها که بخاطر این طرز نگاه ها و حلاجی به فنا نرفته و چه ساده ما بخاطر دیدگاه های شخصیمون از خیلی چیزها گذشتیم...
ممنون دوست داشتم پستتو