Desire knows no bounds |
|
Saturday, October 9, 2010
دیر میشود گاهی..
یه روز همینجوری وسط یه مشت آهنگ بیربط شاعر شروع کرده بود به فرمودن که «بهارش اینجوری باشه، نه امسال سال من نیستوُ...». بعد من همونجا گفته بودم اوهاوه، چه با منه که. رفقا گفتن الاغ، برعکس امسال سال توئه که. گمونم راست میگفتن. ته دلم قرص بود که امسال سال منه. انگار سوار یکی ازین سرسرههای اسپلشلند شدهم. یکی ازین تونلهای پر پیچ و خم آبی. اول تونل وقتی میشینی رو لبهی سرسره، دیگه چارهای نداری جز اینکه لیز بخوری و با کله بری تو تونل. پیچ و خم تونل با خودش میبرتت. تو اون سراشیبیِ تند نمیتونی کاری بکنی. مجبوری خودتو ول کنی و بسپاری به دست جریان تندی که فرصت فکر کردن بهت نمیده. خیالم راحت بود که تهش آبه. فوقش با کله میفتم تو آب، آب میره تو گوش و دماغم، غرق نمیشم اما که، شنا بلدم. همهچی تا صرفن یه کانسپتئه، حرف زدن ازش خیلی آسونه. آدم راحت میتونه شعار بده که من تو فلان موقعیت چنین میکنم و چنان میکنم، اما وقتی کانسپتئه تبدیل میشه به واقعیت، یههو همهچی عوض میشه.. برگه رو که داد دستم، انگار وسط تونل آبی یه هو دکمهی استاپ رو زده باشن. چسبیدم سر جام. دور و برم همهچی با همون دور تند و سرگیجهآور در جریان بود، برای من اما دنیا همون لحظه وایستاد و جریان تند آب با یه صدای آروم شروع کرد از دو طرف بدنم سرازیر شدن. کانسپتئه تبدیل شده بود به واقعیت، در کسری از ثانیه. و من با چشمای خودم دیدم اوهاوه، شعار دادن چههمه سخته. اومدم بیرون. دلم میخواست پیاده برگردم خونه. سر راه رفتم تو شیرینیفروشی. نمیدونم چرا. احساس کردم لازم دارم شیرینی خامهایهای گنده بخرم. شیرینی خامهایهای گنده خریدم. رسیدم خونه. همهچی مثل همیشه بود. دنیای من یه جا وایستاده بود و بقیه داشتن رو مدارهای همیشهگیشون میچرخیدن. احساس کردم باید بیام این لحظه رو تو وبلاگم بنویسم. اولین مواجههی رودررو با یه واقعیت گنده. من امروز بعد از ظهر با یه واقعیت گنده رودررو شدم. |
اگر خیلی شاد و سر حال نیستید که باعث شود حالتان گرفته شود ، سری هم به من بزنید در kyghobad.blogfa.com
و شرح واقعه ای که نوشته ام !
دوباری که به شدت ریخته بودم بهم رفتم خریدم، فکر میکردم فقط خودم کارام چپکیه. :)
اونم جاشظ بین ما مثل حضور نون خامه ای در مواقع عجیب واسه تو بود.اگر یکی از ما حس می کرد داره بچه دار می شه می رفت سراغ اون.