Desire knows no bounds |
|
Thursday, November 11, 2010
هیچوقت فکر نکرده بودم تو این یکی دو سال اخیر، مهمترین انگیزهی چرخیدنام تو مجازستان آقای الدی* باشه. بود اما. حالا که آقای الدی نداریم، کلن دل و دماغ هم نداریم. یعنی یادم نمیاد قبلنا که انگیزهم الدی نبود، پس چی بود و هی مدام اینتو چیکار میکردم. این روزا هی وقتایی که میام خونه، هی که به لپتاپ نگاه میکنم و هی که به آیپد نگاه میکنم، هیچ دلیلی برای روشن کردنشون به مغزم خطور نمیکنه. فوقش هنوز سهچارتا وبلاگ باشه که بخوام روزانه و مرتب بخونمشون، ولاغیر. اینجوریه که بعضی آدما میان و میرن و یههو با خودشون یه تیکهی گُندهتو میکَنن میبَرَن. یادم نمیره که واسطهی آشنایی من با آقای الدی اساسن همین مجازستان و همین وبلاگ بود و واسطهی رابطهمون هم ایضن، واسطهی خوشیها و ناخوشیهامون هم، و آخر سر واسطهی جداییمون هم، لابد. اصن به نظرم رابطهی الدی هزار و یک عیب و ایراد داشته باشه، اما توش وبلاگ نداشته باشه. وبلاگ، مخصوصن وبلاگهایی مثل وبلاگ من که احساس رسالت میکنه کلیهی وقایع مهم و مخصوصن غیر مهم زندگی رو تو خودش نوشته باشه برای همچین رابطهای سَمه. وبلاگ مخفی برای همچین روابطی سمتر. و شکر خدا من طی تلاشهای فراوان هر دوی اینها رو آبیاری کردم همیشه و نذاشتم روزی خدای نکرده توشون نامهی اعمالم منتشر نشه. و خب واقعیت اینجاست که جای نامههای واقعنیِ اعمال توی متن روابط نیست. یعنی هر چهقدر هم که هیچ سرِ بریدهای تو کارنامهت نداشته باشی، یه جاهایی یه چیزایی یه حرفایی یه حسایی هست در زندگانی، که امکان نداره همونجور عریان و بیواسطه بتونی به پارتنر زندگیت بگیشون، بیکه آب از آب تکون بخوره. که یعنیتر به نظر من تمام آدمهایی هم که ادعای صداقت دارن تو رابطه، یه جایی دارن خودشون رو سانسور میکنن. بالاخره یه بخشای کوچیکی دارن که اگه پنهان نمیکنن، حداقل در موردشون حرف نمیزنن. اینو دارم با چشمای خودم تو اطرافیانم میبینم که میگم. تموم آدمایی که یه قرن دارن منو تکفیر میکنن و خودشون ادعای صداقت و درستکاری و چه و چه دارن، به عینه دارم روزمرهشون رو میبینم که چهجوری پره از خردهدروغها و خردهرازها و خردهالخها، بیکه عین احمقا سرشونو بندازن پایین بیان تو وبلاگشون بنویسن که فلان کارو کردم. ولی وقتی مدیایی مثل وبلاگ پاش باز میشه به رابطه، دیگه نمیشه هیچرقمه عوارضش رو نادیده گرفت، چه برسه به اینکه رابطه الدی هم باشه. چه برسه به اینکه برای مدتهای طولانی تنها کانال ارتباطیتون کلمه باشه و کلمه باشه و کلمه. بیکه بتونی صاف نگاه کنی تو چشماش و بهش بگی هنوز عاشقشی، بیکه بتونی تا بره دهنشو باز کنه به غر زدن ببوسیش، بیکه بشه برای یه عالم وقت بغلش کنی و خیالش راحت شه که هنوز جاش تو آغوشت امنه.
××××× نمیتونی هر چی دلت خواست بیای بنویسی تو وبلاگت، و بعد از آدمها توقع داشته باشی حساب تو و بلاگت رو از هم جدا کنن. حساب من از وبلاگم جدا نیست. اما واقعیت اینه که وبلاگم صرفن بخشی از منه و من صرفن شبیهِ بعضی از نوشتههامم. یه زمانی خیال میکردم آدما باید اینا رو از هم تفکیک کنن. حالا اما معتقدم این یه توقع زیادیه. من و مخاطبم آزادیم هرجور دلمون خواست با نوشتههای من رفتار کنیم. منطقی یا غیرمنطقیش دیگه به من ربطی نداره. تا اینجاش مشکلی هم نیست. اما همهچی ازونجا شروع میشه که آدمای مهم زندگیِ آدم بیان تو وبلاگ. آدمای عزیزِ زندگیت بیان تیکههای تو رو و خودشون رو اونجا شناسایی کنن. اینجاست که همهچی میریزه به هم. اینجاهاست که مجبور میشی چراغقوه بگیری دستت، یکییکی نور بندازی رو پُستا، زیرنویس کنی آقا این فیک بود، اون یکی واقعی بود، اینو با تو نبودم، اونو با خودم بودم... ××××× یادمه هزار سال پیش، یه مطلب عاشقانه نوشته بودم. رفیق صمیمیِ اون روزهام از خوندنش ناراحت شده بود. بهم گفت چرا فلان مطلبو نوشتی تو وبلاگت؟ گفتم چون اتفاق افتاده بود. گفت من دلم میخواست به من احترام میذاشتی و نمینوشتیش. سورمه یه چیزی نوشته بود گاهی پستهامو به خاطر دل تو درفت میکنم، گاهی هم به خاطر دل خودم پابلیش. واقعیت اینه که من اصلن دلم نمیخواد پستامو به خاطر دل کسی درفت کنم. نه که نکرده باشمها، کردهم، اما این درفتها آدمه رو از من دور میکنن. میگه وبلاگت برات از هر چیزی مهمتره، حتا من. نمیدونم، شاید. نه ولی. وبلاگم برام از تو مهمتر نیست. خودم مهمترم. وبلاگم منه. اگه بخوام جلوت خودمو سانسور کنم، دیگه اینجوری باهات بهم خوش نمیگذره. واسه همین سعی میکنم تا جایی که میشه بهت اجازه بدم منو ببینی. وگرنه که همهمون میدونیم قایمکردن خیلی از حرفا و حسا اصن کار سختی نیست. من خیال میکنم دارم بهت صمیمیت نشون میدم که میذارم تو این قسمتهای پنهان و به زبون نیاوردهی زندگی من شریک شی. تو خیال میکنی من وبلاگم برام از تو مهمتره و در مورد تو به اندازهی کافی care نمیکنم و همینیه که هست. من دلم میخواد تو بدونی با چهجور آدمی طرفی، تو دلت میخواد به جای رفاقت با من با تصویری که از من ساختی دوست باشی و تا برمیخوری به این قسمتهایی که خوشت نمیاد بدونی، سه سوت میری تو این فاز که من آدمِ امنیت دادن به طرف مقابلم نیستم و مدام آدما رو تو کش و قوس نگه میدارم و با نوشتنِ چیزایی که نباید، بیاعتمادی درست میکنم. وبلاگ برای من خوشایندترین اسباببازی زندگیم بوده تموم این سالها و برای تو به منزلهی دفتر سیاههم. نمیدونستی چیاشو باور کنی، چیاشو باور نکنی. واسه همین یه روز زدی زیر میز و گفتی آقا اصن نمیتونم، نمیخوام، خدافظ. من هاج و واج گفتم چرا خب؟ من همینیام که داری میبینی. چرا حاضر نیستی منو همینجوری که هستم بپذیری؟ تو گفتی عاشق تصویر من شدی. عاشق تصویر من، زمانی که پای خودت این وسط گیر نبود. تا زمانی که خودت نشده بودی یکی از شخصیتهای قصههای من. اما حالا که تو هم ذینفعی، دیگه تحمل نداری. همون چیزایی که یه زمانی توی من برات جذاب بود، حالا درست همون چیزا برات آزاردهندهست. طاقت دیدنشون رو نداری. چرا؟ فکر کرده بودی تو که بیای، یههو من صد و هشتاد درجه عوض میشم؟ من که اومدم تو زندگیت، یههو صد و هشتاد درجه عوض شدی؟ نشدی. اما حالا دلت میخواد من اونی بشم که نیستم. شدنش کاری نداره، اما یه دروغ گندهست. من که ادعایی ندارم، بالا سر وبلاگم هم نوشتهم where the truth lies. اما همین تو و شماهایی که ادعای آنست بودن و شفاف بودنتون همهجا رو برداشته ببینین که طلقتشو ندارین. بینین پای منافع خودتون که میاد وسط، معتقدین صلح و آرامش از حقیقت بهتره. ××××× آقای ال-دی گفت من طاقت خوندنِ یه سری نوشتههاتو ندارم. منو آزار میده. گفتم اونا بخشی از منن، اگه آزارت میدن یعنی بخشی از من تو رو آزار میده. گفت ترجیح میدم نخونمشون. گفتم نخونشون خب. گفت ترجیح میدم ننویسیشون. گفت دلم نمیخواد اطرافیان هم بخوننش. گفتم ترجیح میدم بنویسمشون. گفت تو وبلاگت رو به من ترجیح میدی. وبلاگت اولویت اول زندگیته. گفتم تو خودت رو به من ترجیح میدی. تو خودت اولویت اول زندگیتی. گفت تو ما مردا رو نمیفهمی. گفتم اوهوم، من کلن خیلی چیزا رو نمیفهمم. ××××× آقای ال-دی دیگه نیست. یعنی هستا، اما آدمِ من نیست. نمیدونم این بار که بیاد ایران، بازم همو میبینیم یا نه. نمیدونم یه مدت که بگذره، ممکنه کارمون به رفاقت بکشه یا نه. اما میدونم آقای ال-دی که از زندگیِ من رفت بیرون، بخش بزرگی از چیزهای دوستداشتنیِ زندگیم خودبهخود حذف شد. هنوز دارم تو عوارضش دست و پا میزنم. هنوز اندوهگین و دلتنگم. میگه وبلاگت باعث همهچی بود. میگم قبول نیست، نمیشه هی وبلاگمو با من یکی بگیریم، هی تفکیک کنیم. بذار بگیم خودم باعث همهچی بودم. درستترش اینه که تو هم اندازهی من سهم داشتی تو این همهچی، فرقت با من فقط تو این بود که وبلاگ نداشتی. کسی نمیدیدت. من نمیدیدمت. همین. *الدی: مخفف لانگ دیستنس |
behrang61@yahoo.com 09123279978
ببین علارغم همه پزهای روشنفکری و اینجور مزخرفات آدم مجبوره که یک حکم کلی صادر کنه که باید و باید و باید یه چیزایی رو نگفت و برای همیشه مخفی کرد. این تازه حداقلشه.
بعدشم کسی نمیگه یه هو صد و هشتاد درجه تغییر بفرمایین (کلی دارم میگم) ولی حداقل هشتاد و پنج درجه که می تونی تغییر کنی که. والا. خب یعنی چی واقعن؟ اگه اون آدم به قول تو میشه آدم زندگیت حق نداره که از تو بخواد بخاطر اون یه چیزایی رو سانسور کنی فقط؟ حق نداره؟ اگه تو میگی بخاطر اینه که بهتر تورو بشناسه خب آقا اصن اون اینجوری میخواد چی میگین شما؟! ها! من نمی دونم چه جوری بگم ولی فقط باید بگم تو نه تنها هیچ وقت بلکه هیچ وقت نمی تونی اون حس لعنتی رو که جناب ال - دی وقتی که صفحه وبلاگ تو باز می شده و اون پست کذایی کشنده ی تو رو می خونده و غم تمام دنیا یه هو می ریخته تو دلش درک کنی
هیچ وقت.
اگر نه ، آيا ميتوانم مطلبي ميل فرمايم؟
متي گفت : در را هميشه بايد بست حتي
پشت سر دوستي كه رفته است وگرنه هواي درون خيلي سرد مي شود . كين – يه گفت : سردتر از آن ممكن نيست . متي گفت :چرا ممكن است