Desire knows no bounds |
Monday, April 18, 2011
صدای مته که شروع میشه، روپوش تنم میکنم میزنم بیرون. کیف برنمیدارم. کیف پول و موبایل و دفترسیاهه. میرم بالا. اِل کافه. پشت پنجره. داره میشه جای همیشگیم کمکم. موکا سفارش میدم با تارت شکلات. صبحهای ال کافه عالیه. خلوت و آفتابی. آقای قهوهچی میشینه پشت میز روبروی در و روزنامهشو میخونه. دفترمو باز میکنم. مینویسم «بهم گفت وبلاگتو نمیخونم. مدتهاست. از توی گودرم حذفش کردم. فقط گاهی وقتا تصادفی چشمم میفته بهش، وقتی بچهها شر کرده باشنش.»، دستمو میذارم زیر چونهم و لبخند میزنم، طولانی.
Labels: stranger |
Comments:
Post a Comment
|