Desire knows no bounds |
|
Monday, October 3, 2011 داریم راجع به ایرما حرف میزنیم که یههو میگه راستی بیا خونهمون پسرمو ببین. میگم ااا، بِتی بچه زاییده؟ میگه نه. چند روز پیشا یه روز صب یه تولهی نارنجی افتاد دنبالم تو کوچه، قد یه کف دست، به فرزندخواندگی پذیرفتمش. اسمشم گذاشتهم باشو غریبهی کوچک. من؟ کلن میمیرم واسه لحن این آدم خطاب به گربهش/هاش. رسمن یه سور زده به خانوم اِدلا*. *خانومه تو «گربههای اشرافی» |
|
Comments:
Post a Comment
|