Desire knows no bounds |
|
Sunday, November 27, 2011
از ماجراهای آرت و آقاغفور
تو یکی از اینستالیشنها یه میز کار داشتیم که یه کاسه بادوم روش بود. همینجور که سرمون گرمِ کار بود، دیدم آقاغفور کاسههه رو آورده گذاشته رو میز من. بهش میگم آقاغفور، اینو چرا آوردی اینجا؟ میگه جزو این تنقلات شما نیست خانم جان؟ یکی برده بودش تو سالن. میگم نه آقا غفور، این باید همونجا رو همون میزه باشه، این آرته، ببر بذار سر جاش. میگه یعنی الان این بادومای اینتو با اون بادومای شما فرق دارن؟ میخندم میگم آره، اونجا که باشن دیگه خوردنی نیستن، آرتن. عاقلاندرسفیه نگام میکنه کاسه بادومه رو میبره میذاره سر جاش. روز آخر، وسط جمعوجور کردن کارا، کاسههه رو ورداشته آورده جلوی من، میبینم فقط یه دونه بادوم مونده تهش. میگه خانم جان، دیدی همه آرتاتو خوردن؟ Labels: ماجراهای آرت و آقاغفور |
:))