Desire knows no bounds |
|
Saturday, June 2, 2012
یه پیرهن تنم بود. ازین پیرهنای تابستونی رنگی گلگلی چیندار. حوصلهی مانتو نداشتم. یه شال گنده ازین ترکمنیها انداختم دورم و با همون دمپایی ابریهای دم استخر زدم بیرون. به هوای سه روز تعطیلی تو خیابون پرنده پر نمیزد. قناریهای خونهبغلی کوچه رو گذاشته بودن رو سرشون. باد خوبی میومد، شال و دامنو رد میکرد میخورد به تن آدم. کف پیادهرو پر از توتهای درشت و آبدار. دم میوهفروشی چندتا دونه بادمجون جدا کردم و خیار و گوجهفرنگی و سیبزمینی استامبولی. شام: خوراک گوجهبادمجون. یه حال و احوال مختصری هم با آقا محمدی کردم، نشسته بود دم مغازهش. از سوپر بغلی یه بسته نون خشک خریدم، لابد واسه آبدوغخیار. همونجوری لخلخکنان از وسط توتها گذشتم برگشتم خونه. خیلی مسرور، خیلی محلهوار، خیلی زنانِ قریه-طور.
|
|
Comments:
akhhhhhhhhhhhh asheghetam aida ke shadidan gorosnam budo berenj dashtam vali khoreshtamo meil nadashtam, talebiam khordam behtar nashod, yadam andakhti estamboli daram tu yakhchallllllll :D
اسمت چی بود اگه راست میگی؟
اگر ایتالیا بود؛ حوالی سال های نان و شراب؛ زنی روسری بسته و دامن به پا از کوچه ی دن آلفردو می گذشت به سمت پاستا وشراب و شام بچه ها؛ پر از زندگی ؛ زنانگی؛ ماده گی. اگر افریقا بودزنی از معادن الماس و طبیعت و آفتاب می گذشت به سمت زندگی؛ و چیزی که همیشه مشترک است بین این زنان و دامن هایشان و آفتاب؛ زندگیست.
ki? man?
نه خانم، شما که اسم دارید، آن زن قریهطور را پرسیدم
Post a Comment
|