Desire knows no bounds |
|
Friday, June 8, 2012
خواب «سپیده» رو دیدم باز. دیشب. توی این سالها، دو تا خوابِ تکرارشونده داشتهم من، همیشه. سپیده یکی از خوابهای تکرارشوندهمه. امروز که بیدار شدم، با خودم فکر کردم نکنه هروقت خودم رو در معرض غصه و تهدیدِ از دست دادن دوستهای صمیمیم میبینم، شبش خواب سپیده رو میبینم، ها؟ دیروز که اینجوری بود. حالا دفعهی بعد هم باید دقت کنم ببینم همینه یا نه.
سپیده یکی از عزیزترین زنهای زندگیمه. دوست چهارسالهی دوران دبیرستان. یه سر و گردن با همهی آدمای دور و بر فرق داشت. دختر مهربون و تودار و جذاب و باشخصیتی بود. پیش هم میشِستیم اکثر اوقات. اون دستخط عجیبش هنوز یادمه، شبیه میگو بود. من سپیده رو دوست صمیمی خودم میدونستم. سپیده و فرناز رو. ولی هیچوقت مطمئن نبودم آیا اگه از سپیده هم بپرسن یه نفرو به عنوان دوست صمیمیش نام ببره، منو اسم میبره یا نه. یه اکیپ بودیم آخه: من و سپیده و نادیا و فرناز و شیوا و مریم و گلاره. انجمن شاعران مرده. ااااه، یادش بهخیر. چه هارش و بیملاحظه بود مریم. شیوا نایس و سوئیت و درسخون و باکلاس. نادیا خل و چل دوست داشتنی. گلاره لات و بانمک. فرناز حساس و مهربون. سپیده. چهقدر دوست دارم سپیده رو. تو خواب، تو خوابِ همیشگی سپیده، تو یه سری طبقات بزرگ و گل و گشادیم، مث دبیرستان، مث دانشگاه. من بعد از مدتها برگشتهم تو اون محیط، دارم دنبال سپیده میگردم، دلم براش تنگ شده، پیداش میکنم، میبینمش، نمیرم جلو اما، نمیدونم اونم منو دیده یا نه، چشم تو چشم نمیشه باهام، شایدم حضور منو به روی خودش نمیاره، نمیدونم، هیچوقت هم نمیفهمم، با یه سری آدمه که نمیشناسمشون، میرقصه. سپیده اونوقتا اینجوری نمیرقصید. تماشا میکنمش از دور. نمیرم جلو. وقتی اون ماجراها پیش اومد تو خونهمون، سال اول دانشگاه، وقتی فرناز و گلاره بیخبرِ من رفته بودن خونهمون و پرینت کارهای منو گذاشته بودن جلوی مامانم، من و سپیده با هم بودیم. من اون موقع نمیدونستم سپیده در جریانه. بعدنا فهمیدم. نرفتم جلو دیگه هیچوقت. هیچوقت نَشِستم باهاش حرف بزنم که چرا اون کارو کرد. چرا با اینکه میدونست بچهها قراره برن خونهی ما، هیچی به من نگفت. یه چیزایی یادمه که انگار بعدن فهمیده بود یا هر چی. دیگه فرقی هم برام نداره راستش. مهم اینه که دیگه هیچوقت نرفتم جلو. هرگز. دیگه هیچوقت دوست صمیمی دختر نداشتم بعد از اون سال. دیگه هیچوقت به دخترا اعتماد نکردم. سالهای بعد با مردهای زیادی دوست شدم. تقریبن هیچ دوست صمیمی دختری نداشتم دیگه و همهی رفقای صمیمیم پسرا بودن فقط. هیچوقت هم هیچکدومشون منو نفروختن. هیچکدومشون معنی رفاقت رو ضایع نکردن راستش. بدتر اینجاست که دیگه هیچوقت سراع دوست صمیمی دختر نرفتم حتا. تجربههه اونقدر برام تلخ بود که دیگه دلم نمیخواست خودم رو دوباره در معرضش قرار بدم. تزم شده بود اینکه زنها به محض اینکه پای یه مرد مشترک بیاد وسط، سه سوت ولت میکنن میرن. مردا اما میمونن. دوستیشون به بادی بند نیست. رفاقتشون موندگاره. سپیده رو اما هنوز میس میکنم، زیاد. وقتی بعد از چهار سال برگشتم ایران، بچهها زنگ زدن قراره جمع شیم قهوهخونهی پارک قیطریه، بچههای چهارم ریاضی آیین روشن. یادمه رفتم. رفتم سپیده رو ببینم راستش. بقیه مهم نبودن برام. سپیده نیومده بود. دیگه هیچوقت هیشکی رو ندیدم. بچههای چهارم ریاضی تبخیر شدن رفتن هوا. چهارسالی که از خوشترین دوران عمرم بود تبخیر شد رفت هوا. هیچ ردی ازش به جا نموند. جز یه فیلم وی.اچ.اس. برنامهی دههی فجر که من نویسنده و کارگردان بودم و اکیپ ما اجرا کرد و ترکوند. هرگز جرأت نکردم بشینم دوباره اون فیلم رو ببینم. اون سالهایی که تازه برگشته بودم ایران، مدام خیال میکردم بالاخره یه روزی تصادفی سپیده رو تو خیابون میبینم. بنبست آفرین، خیابون الوند. حوالی اون ساختمون قرمزهی میدون آرژانیتن. اون سالهای رفاقت من و سپیده، ساختمون قرمزه تازه داشت ساخته میشد. شبا از پنجرهی اتاق سپیده، درست مثل این بود که روی عرشهی یه کشتی وایستادیم. چهقدر دوست داشتم اتاقشو. چهقدر دوست دارم این دخترو. آرژانتین هنوزم برا من مترادفه با سپیده. با افشین و فرشاد و سپیده. ارسباران و فرناز رو سعی کردم از ذهنم پاک کنم. هرچند وقتی فهمیدم بابای فرناز مُرد، خیلی ناراحت شدم. باباش خیلی نازنین بود. بعدنا فهمیدم سپیده اینا خونهشونو عوض کردهن، رفتهن نیاوران. نادیا بچهدار شده و یه پسر داره، شهرک غرب. شیوا زن اون پسر خوشگله شد و رفت کانادا، اسم پسره یادم نمیاد، اشکان؟ فرناز رفت دوبی. گلاره و مریم؟ نمیدونم. سپیده اما تا سالها تهران بود. یک بار هم تصادفی تو خیابون ندیدمش اما. اینقدر دلم میخواد بدونم آیا اون هم به من فکر میکنه هنوز، بعد از اینهمه سال؟ کاش بشه یه بار ازش بپرسم آیا من دوست صمیمیش بودم؟
|
اصلا نمیخوام وارد قضایای فمینیستی و این حرفا بشم . و یا اینکه چی بده چی خوبه . جمع دخترونه بهتره یا جمع پسرونه اما ...
اما فرق داره . جمع دخترونه و دوستی های چند تا دختر با هم خیلی فرق داره با پسرا . اینی که نوشتین از قضا یکی از همون ماجراهایی است که طی تاریخ ! باعث شده این اصطلاح مردی و مردونگی باب بشه و بیفته توو دهنا . اینی که تا یه کسی واسه کسی بزنه میگن خیلی نامردی . خیلی نامردی کردی !
حال اونکه همین ماجرا ممکنه واسه دخترا خیلی راحت و طبیعی باشه . و حتی بی هیچ عیب و اشکالی . اینی که مثلا پرینت کارای دوستشن رو بذارن جلو مادرش !
توو عالم مردونه اما این خیلی " نامردیه " !
خب زن زنه و مرد مرد . و قرار نیست زن مردباشه . زن باید " نامرد " باشه دیگه !
توو عالم زنا ، دخترا ، این قضیه عین زنانگیه . اینی که حتی تا پای یه مرد مشترک وسط میاد سه سوت ول میکنن و میرن . و خیلی چیزای دیگه . چیزایی که انگار اصل و اساس زنانگیه . که شاید خوشایند نباشه . واسه مردا که حتما" خوشایند نیست . واسه اونا لین یه جور نامردیه . واسه زنا اما ، واسه دخترا اما این اوج زنانگیه . عادیه .
با اینهمه ! اما اون جریان سیال ! مهر و محبتی که توو جمعهای دخترونه موج میزنه ، عمرا" اگه توو جمعهای پسرونه پیدا بشه . یا خیلی کم پیدا میشه .
وقتی جمعهای دخترونه از هم میپاشه ، چیزی که گم میشه ، اون حلقه ی مفقوده ی حسرت برانگیز یه عالمه مهربونی ی دخترونه اس که دیگه عمرا" لنگه اش پیدا بشه جایی . حتی توو دوستی های پسرونه . حتی توو هزار تا جمع مردونه .
سوای همه مباحث فمینیستی و با وجود همه ی حال گیری ها ی اینگونه رفتارهای دخترونه اما ، این تفاوت یکی از اون تفاوتهای شیرین زندگیه . که باعث میشه حتی بعد ٍ هزار سال آدم به یادشون بیفته و یادشون کنه . بعد هزار تا دوستی ی مردونه مثلا ، اما هنوز سپیده و اینی که آیا اونم فکر میکرده من دوست صمیمیش بودم تا این حد مهم و با ارزش میشه . جالبه نه ؟!!
سولاپلویی
solitude.blogsky.com
سولاپلویی
solitude.blogsky.com
مي ياد وسط چکار مي کنن؟
مردا نمي زنن ولي وقتي
مي زنن از ريشه مي زنن اونم با پنبه!زنا مي زنن خييلي
سطحي تر وبا سر وصدا و حواشي!زن ها براي مسائل احساسي و عشقي پرشون همو مي گيره؛ولي مردا براي منفعت کلاشون مي ره تو هم!!!
تو تو پیدا کردن دوست بد شانس بودی یحتمل
تو تو پیدا کردن دوست بد شانس بودی یحتمل
تو تو پیدا کردن دوست بد شانس بودی یحتمل