Desire knows no bounds |
|
Sunday, December 30, 2012
قدری از ظهر گذشته که بود که برنارد به دیدنم آمد. غذا را در اتاق ناهارخوری، در سکوت صرف کردیم. برنارد مرد خوش صحبتی ست. قدِ بلندی دارد. دستمالگردنهای خوشطرحی با لباسهایش سِت میکند. اهل تماشای فیلمهای مهجور است. و خب، متأسفانه سوپ را با صدا هورت میکشد.
بعد از ناهار چای نوشیدیم و راجع به آخرین مقالهاش صحبت کردیم. دوست دارم نظرش را در مورد مطالب مختلف بدانم. معمولاً با هم مخالفیم اما طرز استدلالش را دوست دارم. از من دعوت کرد آخر هفته را با او بگذرانم، در ویلای کوچکش واقع در حومهی لندن. از دعوتش تشکر کردم و گفتم حال جسمانیم برای سفر مساعد نیست. مارنه که در همان لحظه مشغول جمع کردن بساط چای بود بیاختیار سرش را بالا آورد و به من نگاه کرد. صورتش شبیهِ بهانهی مهمل من شد.
حق با نگاه عاقل اندر سفیه مارنه است. هنوز علیرغم نقاهت طولانیم، جرأت نمیکنم از پوستهی مریض سالهای گذشته دل بکنم. هنوز مردد میمانم بین زنی که من است و زنی که من باید باشد. الگوهای زندگی گذشتهام به این سادگیها از من دست نمیکشند. زنی که منم میگوید برنارد مرد خوشمعاشرتیست، اندام ورزیدهای دارد، خوب لباس میپوشد و آخر هفتهی مطبوعی را با او خواهم گذراند. زنی که باید باشم میگوید هنوز برای پذیرفتن دعوت آخر هفتهی برنارد قدری زود است. معلوم نیست راجع به تو چه فکری خواهد کرد. دیدی چگونه سوپ را با سر و صدا هورت میکشید؟ از کجا معلوم با سر و صدا نفس نکشد و خُرخُر نکند؟
خاطرات خانهی ییلاقی --- ویرجینیا گلف
Labels: las comillas |
|
Comments:
Post a Comment
|