Desire knows no bounds |
|
Monday, April 15, 2013
هر بار، دقیقا هر بار، از نشر چشمه که میآیم بیرون، با دستهای پر از کتاب و یکی دو جور شیرینی نوبل، میآیم زیر پل، زیر پل کریمخان، که بپیچم توی سپهبد قرنی، یا امتداد پل را بگیرم به سمت ایرانشهر، دقیقا هر بار، درست از زیر پل که بپیچم طرف سپهبد قرنی، یکهو کوران میشود. باد شدیدی میوزد و تمام لباسهای مرا که معمولا یک شال آویزان و دامن و روپوش گشاد بیدکمه و بیچفتوبست است را با خود میبرد هوا. هر بار با خودم میگویم حواسم باشد از آنور پل بروم، یا لباس مناسبتری بپوشم برای آن کوران، یا دستهایم اینهمه پر نباشد؛ نمیشود اما. درست زمانی یادم میافتد که باد وزیده و مرا با خود برده.
نیمرو درست کردهام. گوجهها را حلقه کردهام با یک قطعه پنیر و کمی مربای به و یک لیوان چای. بساط کتابها و دفترها و ماژیکهای رنگیام را بردهام روی میز غولم، روی تراس. با یکی از آن صندلیهای قرمز راحت. هوا مطبوع. درست همان خلوتای که دلم خواسته بود. رفتم آبپاش حیاط را باز کردم. گلها جان گرفتند. یکی از رزهای باغچه بالاخره بوی رز خانگی میدهد. بوی حیاط قیطریه. از صبح تا حالا بیست و هشت بار رفتهام بالای سرش بو کشیدهام هی. یک سطل حلبی کنار کاج پیر بود، پر از برگهای سوزنی کاج، مانده از قبل، قدیمی. سطل را سر و ته کردم توی باغچه، که خالیاش کرده باشم به زعم خودم. ته سطل از ماندههای خاک و برگ و بارانهای این چندماه لجن شده بود. حالا حیاط را بوی لجن پر کرده. به طرز بیسابقهای غمگینام.
Labels: یادداشتهای روزانه |
:]
Yes.
:]
Yes.
:]
Yes.
یه کتاب بنویس!
با عنوان خاطرات پل کریمخان:)