Desire knows no bounds |
Thursday, September 12, 2013
پیچ در پایه و ما گرد جهان، کلن
پایهی این ویدئو پروجکشنه یه پیچ بلنده که باعث میشه پروجکشن اریب وایسته. همیشه هم پیچه به خود بدنه طبعن. پریروزا اومدم فیلم ببینم، دستگاه رو گذاشتم روی میز و روشن کردم و دیدم ا، پایههه نیست. تو کیفش رو نگاه کردم، نبود. زیر میز و دور و بر میز و دم کمد و توی کمد و کف اتاق و زیر فرشا رو نگاه کردم، نبود که نبود. یه چیزی که همیشه به طور طبیعی سر جاش بود، حالا انگار از اساس وجود خارجی نداشته. یه پیچ ساده هم بودا، اما سه ربع طول کشید یه چیزی جایگزینش کنم که بتونه پروجکشن رو اریب نگه داره و تصویر با پرده میزون باشه و الخ. هر چی رو امتحان میکردم چند میلیمتر کم داشت یا زیاد. آخه پایههه کجا رفته بود؟ آیا کنده شده رفته زیر زمین؟ آیا کسی پایه ی پروجکشنش گم شده پاشده اومده از تو این اتاق از تو این کمد از تو این کیف از پروجکشن من پایههه رو کنده برده برا خودش؟ آیا زرافه که داشته پلیاستیشن بازی میکرده زده پایههه رو نابود کرده؟ آیا آقا غفور حین گردگیری و جارو پایههه رو انداخته دور؟ آیا اینجا جن داره؟ بلی، حتمن جن داره. دو روز به تمام موارد بالا فکر کردم، سپس رفتم سراغ فروشگاهی که پروجکشن رو خریده بودم ازش، یه نیمساعتی هم با اون سر و کله زدم، اما پایهی یدک نداشت. منو فرستاد نمایندگی. کلی گشتم نمایندگی رو پیدا کردم. کلی طول کشید پیدام کنن بفرستنم بخش مربوطه. بخش مربوطه با کلی تلاش فهمید چی لازم دارم. سپس کلی طول کشید تا از انبار خودشون و انبار مرکزی استعلام بگیرن و من متوجه بشم که پایههه عجالتن موجود نیست و خداحافظ شما. تمام هفته به پایه فکر کردم. طبعن اون ور آبسسیو من اصلن تمایل نداشت هر بار به شیوهی آزمون و خطا شیب پروجکشن رو تنظیم کنه. بنابراین چند روز به اتصالش به سقف فکر کردم و بعد از اینکه دلایل فراوان پیدا کردم برای انصرافم از این کار، دیدم از لحاظ ذهنی مجبورم برم یه دستگاه دیگه بخرم. رفتم دوباره پیش همون فروشگاهه، گفتم آقا یه دونه پروجکشن جدید بدین. شبیه علامت تعجب متعدد شد. گفت شما که تازه خریدینش. گفتم آره، سالمه، اما دیگه پایه نداره خب. متعددتر شد. گفت به خاطر یه پایه میخواین یه دستگاه دیگه بخرین؟؟ گفتم خب چیکار کنم. همهی راهها رو امتحان کردم. راه دیگهای به ذهنم نمیرسه. چارهی دیگهای ندارم. یه دستگاه برداشت آورد جلوم، گفت ببین فرزندم، این یه پیچ سادهست همهش. کافیه بگردی یه پیچ اینقدی پیدا کنی، یه لاستیک هم بندازی سرش. همین. همین؟ خب بیراه هم نمیگفت. هزینهش یه پیچ بود فقط. هرچند به دلم نمیچسبید یه کار سر هم بندی رو جایگزین پایههه کنم، اما یکی دو میلیون به نفعم میشد. حق داشت تعجب کنه. برگشتم سراغ دستگاه. خیلی خوشمنمیاداماچارهایندارمطور. دستگاهرو پشت و رو کردم ببینم چه پیچی ممکنه بهش بخوره. دیدم سوراخه نیست. کمی دقت کردم دیدم نه، سوراخه هست. و دقتتر کردم دیدم ای داد، اون پایههه که دو هفتهست دارم بهش فکر میکنم و دغدغهی شبانهروزیم شده، خیلی محترم و به شکل پیچیدهای سر جاشه. یعنی همهچی از اول سر جاش بوده، پایههه صرفن به جای اینکه نپیچیده بیرون باشه پیچیده رفته تو، خیلی اصولی و درست. بعد؟ بعد من قشنگ همینم در سایر ابعاد زندگیم. گیر میدم به یه پیچ، دو هفته بهش فکر میکنم، تمام احتمالات عجیب غریب و سورئالی که صرفن از یه ذهن پیچیده برمیاد رو مد نظر قرار میدم. فکر میکنم شک میکنم تعجب میکنم عصبانی میشم غمگین میشم نتیجهگیری میکنم به راه حلهای نجومی دست مییابم، در حالیکه به جای اینهمه هزینه کردن، چارهش یه پیچ ساده بوده. درحالیتر که اصن پیچ طفلی از اساس سر جاش بوده، فقط لازم بوده چشمام رو خوب باز کنم. درست نگاه کنم. همین. دقیقن هر دفعه همین. Labels: آیینهی عبرت |
Comments:
عالی بود! خدا میدونه که این بلا چند هزار بار تا حالا سرم اومده! کور میشم کور!!
همه ما درون خودمون یک "آیینهعبرت ساز داریم" که گهگداری فعال میشه لامصب
comment e man?
:))))))))))))
Post a Comment
|