Desire knows no bounds |
Wednesday, January 22, 2014 علیا معوقه از سِمَتِ «ملکهی کارهای ناتمام»بودگیم که استعفا دادم، با خودم فکر کردم آخییششش. درست شد. آدم شدم. انصافا درست هم شد. هنوز مرتب ورزش میکنم و هنوز مرتب مینویسم و هنوز آن کتاب کذایی را دارم میخوانم و هنوز یک سری کار که تیپیکلی-آیدا لابد تا حالا هزار بار نصفه گذاشته بودشان کنار را دارم انجام میدهم. از خودم در شگفتم هم. اما. اما افتاد مشکلها. اما مغزم بعد از این که دید دارم چیزی را دیگر نصفه ول نمیکنم، شروع کرد به بارگذاری یک سیستم جدید. شروع کرد به «به تعویق انداختن». خیلی تا دقیقهی نود، خیلی لب مرز، خیلی تانترا-طور حتا. به تعویق انداختگی مدام، چیزیست مثل لذت-درد فشار دادن زبان روی آفْتِ داخلیِ دهان. آفْت مورد نظر که به هر حال هست، پروسهاش را هم که باید طی کنی، مدام هم توی مغزت دارد الارم میدهد که به من توجه کن به من توجه کن، اما علیا معوقهای که منم، هی میزندش روی اسنوز، هی میگذاردش برای ده دقیقه بعد، پس فردا، اول هفتهی دیگر، سر ماه که شد، ژانویه که بیاید، از تولدم به بعد. اسنوز جدید هم عید کذاییست. آن ور سال. شش تا تلفن زدم امروز، شد هفده دقیقه. یک ماه و نیم گذشته به این شش تا تلفن فکر کرده بودم و از زدناش اجتناب کرده بودم و بهانه تراشیده بودم برای خودم. بهانههای درجه یک، محکمهپسند. همهاش روی هم شد هفده دقیقه، اما چهل روز ضرب در بیست و چهار ساعت مدام توی مغزم میخاریدند تمام این مدت. نه که از تلفن بدم بیاید، نه، از حرف زدن بدم میآید. برای دو دقیقه مکالمه عزا میگیرم. یک جایی محسن نوشته بود از مردی که ناگهان تصمیم گرفت بگوید «مایل نیست کاری را بکند»، من هم از یک روزی به اینور تمایلام به حرف زدن را از دست دادم. آقا جان «مایل نیستم حرف بزنم». و حاضرم هر کاری بکنم، هر تعداد مگسی را ته ذهنم تحمل بکنم، اما این حرف زدن را تا جایی که میشود بندازم عقب. ناهار بدمزهای خوردم امروز. برگشتم سر کار. دل و دماغ نداشتم. تمام صبح به شیرینپلو فکر کرده بودم و ظهر بدترین شیرینپلوی دنیا را خورده-نخورده بودم. برگشتم سر کار. شش تا تلفن زدم. شد هفده دقیقه. نگرانمم. نشستم پشت میز یک قهوه ریختم برای خودم. توی مغزم خالیست. هیچ مگسی وزوز نمیکند. صدا اکو میشود توش اینقدر که خالیست. وحشت میکند آدم. |
براي شمادر ذهنم ساختم. بانوي لاكچري
شما اين قابليت رو دارين كه از صحنه خوردن نون و پياز، احساسي به خوانندهتون بدين كه انگار شاهد سرو مجللترين شام دنياست. اين مونده بود تو دلم. اما يه سوال دارم سركار عليا معوقه. جدي چطور تونستين اين عادت نيمه تمام گذاشتن كارها رو ترك كنين ؟من 30 سالمه و واقعاً تا الان نتونستم راهحلي براش پيدا كنم. كمك بزرگي بهم ميكنين حتي در حد معرفي كتاب يا نوشتهاي كه كمكم كنه. ممنون
به تعویق انداختن هم مشکل قبلیم بود.
خوب نشدم، انگار که با این مرضهام کنار اومدم. متاسفانه دیگه خودمو سرزنش نمیکنم.