Desire knows no bounds |
|
Wednesday, April 9, 2014
روزها پیچیده بود به هم. روزها به هم، به شبها، به روزهای بعد و به شبهای قبل. یک روز صبح بود که چشم باز کردم دیدم روزهایم پیچیدهاند به هم. مارس پیچیده بود به اواخر فوریه و فوریه پیچیده بود جایی حوالیِ دسامبر و دسامبر به اوایل آوریل. تقویم مفهومش را از دست داده بود و چندشنبه بودنِ هیچ روزی دیگر فرقی نداشت با هیچ چندشنبهی دیگری. همهچیز پیچیده بود به هم و دلم میپیچید به هم و چیزی توی دلم چنگ میزد به چیزی که نبود، به چیزی که انگار هیچوقت نبوده. چیزی توی دلم، انگار جورابِ نیمشستهای آبچکان و خیس، به هم چلانده میشد به هم میپیچید و آب، و چرک، سرازیر میشد سرریز میشد تهِ دلم مدام خالی میشد جوری که انگار هیچوقت پُر نبوده، به جایی بند نبوده. شبها پیچیده بود به روزهای قبل و تمام ِروزهای قبل به امشب، به امشبی که پیچیده بود به فردا و پسفردا و همهی چندشنبههایِ نیامدهیِ درراهمانده و چشم دوخته بود به دری که بسته شده بود آنقدر بسته که انگار هیچوقت باز نبوده و آنقدر بسته که انگار هیچوقت لولایی نداشته که بخواهد بچرخد روی پاشنهاش، که باز شود یا بسته شود یا بسته بماند، که اصلا انگار روزگار هیچ پاشنهی دیگری نداشت جز همان مدارِ ثابتِ لغزندهی تاریکِ بههمپیچیدهیِ ایستاده پشتِ تمامِ درهایِ بیلولای انگار-از-آغاز-بسته.
ویرانه --- ویرجینیا گلف
Labels: las comillas |
|
Comments:
Post a Comment
|