Desire knows no bounds |
|
Sunday, June 1, 2014 نشسته بودیم به چای خوردن. چای و کیک. غروب شده بود. روز سختی که داشتم گذشته بود و حالا شب داشت تازه از راه میرسید. سه هفتهی پیش را سپری کرده بودم و داشت خیالم راحت میشد که میشود، که میتوانم، که امروز رسیده بود، روز سخت و فرسایشی، مرا ترسانده بود و منتظر مانده بودم شب برسد از دست امروز خلاص شوم دیگر فکرش را نکنم. فردا لابد روز بهتریست. غروب شده بود و آمده بود پیشم فنجانی چای بنوشیم و گپی و تارت و کیک و الخ. داشت روزهای گذشتهاش را برایم تعریف میکرد که گفت «باورت میشه تا حالا هیچ مردی به من هدیه نداده؟». آمده بودم به شوخی بگویم «اوهوم۲، منم همینجور» که نگفته بودم و با خودم فکر کرده بودم چه شوخی بدی. |
من ولی آشغال جمع کن ام رسماً
مثلاً قوطی شنل چنس هزار سال پیش تو کشومه...
الان میگم بوی پیرزنی داره و اصنم مناسب یه خانم جوان نیست
اون موقع میگفتم عطر سکسی
شایدم چون بوش ازم دور شده
من ولی آشغال جمع کن ام رسماً
مثلاً قوطی شنل چنس هزار سال پیش تو کشومه...
الان میگم بوی پیرزنی داره و اصنم مناسب یه خانم جوان نیست
اون موقع میگفتم عطر سکسی
شایدم چون بوش ازم دور شده