Desire knows no bounds |
|
Sunday, June 8, 2014
دیروز عصر رفتم خرید. حلزونها و لیسکها راه افتاده بودند. زیر پایم را نگاه میکردم و پایم حذرشان می کرد. آمدم و خواستم بنویسم. از اینکه حلزونها و لیسکها راه افتاده بودند. با خود گفتم شما میگویید باران آمده بوده. شما خواهید گفت که من از باران گفتهام وقتی از حلزون و لیسک گفتهام. که این اشارهای به آن است. یاد فیلم پستچی و شاعر شیلیایی افتادم، نرودا.
... رومن گاری خودش را با سگ باوفا مقایسه میکرد، تشبیه میکرد. میگفت که دم تکان میدهد. سگها چقدر ساده حرف میزنند. دمشان چه نشانهها دارد. وقتی به دور دمشان میگردند نشانه بدیست. حالشان خوب نیست. حرف چه ما را گمراه میکند به بیراهه میبرد. حرفها تیره است. شما را به بیراهه میبرد. چقدر باید روشنایی و نور باشد که من بتوانم بنویسم. چه باید بسوزانم تا نور بسازم. تا حرفی روشن شود. [+] Labels: UnderlineD |
|
Comments:
Post a Comment
|