Desire knows no bounds




Saturday, August 6, 2022

داشتم برای احمد می‌گفتم که سال دوهزار و هفت، به مناسبت سال علوم انسانی، انستیتوی روابط خارجی آلمان از بین ۲۵۰۰ کلمه‌ای که از حدود ۶۰ تا کشور براش فرستادند، یاکاموز را انتخاب کرده به عنوان زیباترین کلمه‌ی سال. یاکاموز یک کلمه‌ی ترکی به معنی «تصویر ماه در آب» است. البته همان سال چند تا کلمه‌ی آلمانی هم توی مسابقه شرکت داشتند که اگر من بودم یکیشان را انتخاب می‌کردم. کلمه‌ی انتخابی من، فرن‌وه (Fernweh) بود یعنی «دلتنگی برای سفر به دوردست». 

بعد ترانه‌ی یاکاموز را برای احمد گذاشتم و از کلمات شفاف و نیمه‌شفاف و تار زبان حرف زدیم. احمد می‌گفت کلمات تار اولاً که به مرور منزوی می‌شوند، ثانیاً آموزش زبان را سخت می‌کنند. ولی به نظر من با کلمات کوتاهی که معانی دراز دارند، بحث‌های طولانی به چهارخط تقلیل پیدا می‌کردند. هزارتا ترکیب را می‌شد در یک کلمه گنجاند.بعد جهان به مرور ساکت می‌شد. انرژی ذخیره می‌شد و اصلاً شاید روی خوراک و چگالی عمومی زمین و خیلی چیزهای دیگر تأثیر می‌گذاشت. 
- با فلانی حرف زدی چطور بود؟ 
+بیل 
-خودت چطوری؟ 
+فرن‌وه. 

یا توی کنسرت به جای اینکه خواننده بگوید «ول کنی بری تا انتها و تأکید کند که نه نه انتها، انتها، انتهای امشب، انتهای کنسرت ... و مردم از سر و ته سالن هی بگویند انتها، انتها، انتها می‌توانستند بگویند فرن‌وه‌ و این بازی کنسرت به گند کشیده بشود. دعواها در اثر کوتاهی بحث ختم به خیر می‌شدند. مثلاً آدم‌ها به جای این‌که مستأصل بگویند «یک کلمه، یک کلمه، یک کلمه با من حرف بزن، من بفهمم وجود دارم، وجود داشتم، تو منو می‌بینی» بگویند گولاگولا و پاسخ بشنوند: گالا؛ که یعنی «حواسم به توست صرفاً حالم خوش نیست. یک کمی صبر کن». ماجرا به کلی از اندوه خالی می‌شد. 

 من فرن‌وه را خیلی دیر یاد گرفتم. تا ۲۸-۲۹ سالگی مدام دلم فرن‌وه می‌خواست. حالا دیگر دلم نمی‌خواهد. الان که در این دوردست نشسته‌ام، آخرین احساسی که می‌توانم داشته باشم فرن‌وه است. باید دنبال یک کلمه‌ای بگردم که معنایی دقیقاً متضاد فرن‌وه بدهد. دلتنگی برای سفر به نزدیک. نزدیک هم یعنی جایی که دست دراز کنی و هرچیز و هرکس بیاید جلوی دستت. هایم‌وه حق مطلب را ادا نمی‌کند. اصلاً یک چیزی یک‌سر جداست. 

از وبلاگ نیاز

Labels:

..
  



Monday, July 4, 2022

(e)

 نوتیفیکیشن اومد که «:(». فکر کردم من که چیزی نذاشته‌م جایی که کامنت بگیره. اینستاگرام رو باز کردم و عکس سال ۲۰۱۷م رو دیدم که زیرش یه کامنت «:(» جدید اومده. عکس از آشپزخونه‌ی کوچیکِ آپارتمانِ کوچیکش بود در صبح پاییزی. کرکره‌های تاریکی که از پشت شیارهاش آبیِ بی‌جون ساعت شش بیرون زده؛ سقف کاذبی که پر از تزیین‌ها و فرورفتگی-برآمدگی‌های بیهوده‌ی مستطیلی ه؛ یخچالی که فقط چراغ ال‌ئی‌دی قرمز روی درش نجاتش می‌ده از گم‌شدن تو تاریکی صبحگاهی. فِر رومیزی -آخ که عزیزترین و مهم‌ترین عضو اون آپارتمان- و جعبه‌های فلزی بیسکویت و پاکت‌ مقوایی چای‌های کیسه‌ای هیجان‌انگیز و ظرف شفاف حاوی باقی‌مونده‌ی کیک هویج و کاسه‌های شسته‌شده‌ی روی کانتر که منتظر خشک شدن ن رو تقریبن فقط با اتکا به حافظه‌م می‌تونم تشخیص بدم حالا که در سایه‌ها فرو رفته‌ن. تک چراغِ هود تنها روشنایی عکس ه ولی. تو نورش می‌شه دید که کفگیرهای پراستفاده و دستگیره‌های سبز نعناییِ بی‌حال بالای اجاق آویزون ن به گیره‌های پلاستیکی. بطری روغن مایع و جعبه‌ی دستمال کاغذی استفاده‌شده و دستکش‌های صورتی لاستیکی روی شیر آب سینک با هاله‌ی طلایی روشن شده‌ن؛ توستر هم. زیر عکس نوشته‌م There is a light that never goes out. فکر می‌کرده‌م -فکر می‌کنم- «خونه».

 مطمئن م اون سمت عکس جریان زندگی از نیم ساعت قبل‌تر شروع شده -- توی توستر دو قطعه نون جو ست که کم‌کم داغ و تُرد بشن، مطابق سلیقه‌ش. مطمئن م نور آبی ماوراییِ کتری روشن ه؛ توی قوری دو قاشق چای خشک ریخته منتظر جوشیدن آب؛ لیوان‌های شفاف بزرگ با طرح لیمو و سیبِ سبز از کشو اومده‌ن بیرون آماده‌ی چای. خونه اون ساعت‌ها ساکت بود و نبود. اون در سکوت و من در غرولندِ بی‌صدا صبحانه می‌خوردیم. تا من مبل تختخواب‌شوی راه‌راه رو می‌بستم پتو و بالشم رو جمع می‌کردم می‌ذاشتم سر جاش، اون صورتش رو می‌شست مسواک می‌زد از توالت می‌اومد بیرون تا من برم. تختش الردی آنکادر و مرتب. شارژرها و کتاب‌ها رو از گوشه‌ی هال جمع می‌کردم می‌چپوندم تو کوله‌م که با دهنِ گشاد افتاده‌بود یه طرف. اون آرایش می‌کرد، من موهام رو می‌بافتم، مانتوی بلند منطقی و مقنعه می‌پوشیدیم کفش ساق‌دار پا می‌کردیم -حتا در اوج تابستون هم کفش ساق‌دار، به عنوان پیغمبرهای انکارِ وجودِ گرما- هدفون رو وصل می‌کردیم به تلفن‌مون و می‌زدیم بیرون. در آپارتمانش بدقلق بود -هست؟- و من نمی‌تونستم درست ببندمش. دکمه‌ی آسانسور رو می‌زدم تا در رو می‌بنده و قفل می‌کنه. تا ایستگاه اتوبوس در سکوت. توی اتوبوس تا چهارراه ولیعصر و خداحافظی و روونه شدن سمت دانشگاه‌های مختلف در سکوت. صبح‌های زود حرفمون نمی‌اومد. اصولن چیزی برای گفتن وجود نداشت درمورد صبح‌های زود. تا امروز. تا اون نوتیفیکیشن «:(»، که دیدنش بی‌اختیار چشم‌هام رو پر از اشک کرد. جواب دادم قلبم ریزریز می‌شه به اون موقع که فکر می‌کنم. چند ثانیه بعد نوتیفیکشن اومد من هم همین‌طور. 

 شبی که از ایران رفت، واقعن و به قصد برنگشتن رفت، وسط هق‌هق‌های بی‌پایان توی نوت تلفنم شروع کردم به نوشتن یه سری کلیدواژه و عبارت. چیزهایی که با اون آپارتمان -«خونه»- به یادم می‌اومد، فارغ از ترتیب زمانی ماجراها. می‌دونستم دیگه برنخواهم‌گشت اون‌جا، که بله دوستی‌مون تموم نمی‌شه و ما به مرزها و دوری‌ها و خداحافظی‌هاغلبه خواهیم‌کرد، ولی تجربه‌ی اون خونه دیگه تکرار نمی‌شه. می‌دونستم هم که حافظه‌م روز به روز افول می‌کنه و پیری الردی شروع شده. بعد از اون شب هق‌هق‌آلود خداحافظی، که کتاب‌هاش رو کارتن کردم توی اسنپ چیدم و وسط خیابون محکم بغلش کردم و دلم می‌خواست همون‌جا دنیا به آخر برسه که بیشتر از این رنج نکشم، دیگه هیچ کلمه‌ای اضافه نکردم به نوت. سالاد کلماتم با «کارامل نمکی» شروع می‌شه و با «مکالمه‌های بین اتاق و هال بعد از خاموشی» تموم. تا ابد. قصد نداشتم حتا روزی دوباره بازش کنم بخونمش، فقط می‌خواستم یه تیکه از زمان رو حبس کنم توی یه شیشه‌ی دهن‌گشاد و همین که می‌دونستم وجود داره و مه‌آلودگیِ روزافزونِ خاطره‌هام هیچ اثری روش نمی‌ذاره برام کافی بود. تا امروز. تا اون نوتیفیکیشن. 

 بعد از اون شب هق‌هق‌آلود فکر می‌کردم فقط من م که دلتنگی تقریبن داره تلفم می‌کنه. جهانِ آدمِ رفته ادامه داره، گسترش پیدا می‌کنه، تازه می‌شه. جهان من چی؟ همون همیشگی که در حالت عادی هم به زحمت و با پودرقند پاشیدن رو معدود چیزهای جالب تحملش می‌کردم، ولی تیکه‌پاره‌تر. عین پارچه‌ای که با بی‌ملاحظگی تمام از وسطش یه دایره‌ی کج‌وکوله قیچی کرده‌باشن و نه تنها همه‌ی طرح‌های جالبش با قیچی رفته‌باشه، که هیچ تیکه‌ی قابل استفاده‌ای هم نمونده‌باشه ازش. همه‌ش فقط «دَمْ قیچی»هایی با لبه‌های ریش‌ریش که حتا به درد دستگیره‌ی آشپزخونه و چهل‌تیکه شدن هم نمی‌خورن. آدمِ رفته ولی دایره‌ش رو -دایره‌م رو- برداشته که وسط یه پارچه‌ی جدید بدوزه. فکر می‌کردم فقط من م که مدام برمی‌گردم به عکس‌های قدیم، نوشته‌ها، مکالمه‌های گذرا و بی‌اهمیت. اون -نه فقط اون، همه- داره کلاژش رو کامل می‌کنه و من عین وزیر اعظمنشسته‌م بالای سرِ بازمونده‌های کفش شیشه‌ای شکسته‌ی سیندرلا و برای سرنوشت شومم اشکِ دراماتیک و اغراق‌شده می‌ریزم. می‌دونستم هم که این‌جور نیست، که لابد اون هم دلتنگِ خونه ست، شاید گاهی دلتنگِ من. عقلم هنوز تمام تلاشش رو می‌کرد که نذاره صبح تا شب و شب تا صبح -آخ، مخصوصن شب تا صبح- حس کنم انقدر دلتنگ چیزها و کَس‌ها و جاها م که بهتره خودم رو بکُُشم. بعد از دو سال، دلتنگیِ کشنده‌م کم‌کم تبدیل شد به حبس کردن خودم تو گوی بلورینِ همسترها. راه می‌رفتم و می‌دیدم و می‌شنیدم و حرف می‌زدم، ولی نمی‌تونستم لمس کنم. ضریب انکسار شیشه باعث می‌شد جهان رو گاهی با اعوجاج مسخره‌ای ببینم یا صداها رو نویزی و دور و گنگ بشنوم. خودم بودم و خودم و صدای کرکننده‌ی نفس‌هام و وسواسِ دائمِ این که خودم رو نگه دارم، قل بخورم، ادامه بدم، فرو نریزم. 

که پایان‌نامه رو بنویس، دفاع کن، فارغ‌التحصیل شو، کار پیدا کن و تمام روز به بچه‌هات فکر کن که چقدر دوست‌داشتنی و چقدر غیرقابل‌تحمل ن، سریال و فیلم و کتاب و گروه‌های متعدد کتاب‌خوانی و پروست و مسئولیت‌های رندوم موقت و دوست‌های جدید و جاهای جدید و کارهای جدید و عروسی‌های غیرمنتظره و سفر، هرچی، مطلقن هرچی. فقط فرو نریز. 

 تا امروز. امشب؟ یک لحظه نگاهم از اسکرین لپ‌تاپ می‌افته به باقی اتاق که تاریکِ تاریک شده. گوشه‌ی بالا سمت راست لپ‌تاپ: نه و بیست دقیقه‌ی شب. شام نخورده‌م و ساعت‌هاست که زور می‌زنم خودم رو کلمه کنم. نوتیفیکیشن :( و من هم همین‌طور هنوز روی صفحه‌ی قفل‌شده‌ی تلفنم مونده‌ن. چهارزانو نشسته‌م رو صندلی، انگار می‌ترسم پام به زمین برسه. انگار شکسته‌های گوی بلورین ریخته باشن پایین پام رو زمین و باید مراقب باشم جایی‌م نبُره. 

 Somebody crowd me with love. Somebody force me to care. Somebody let me come through -- I'll always be there, as frightened as you, to help us survive being alive.

Labels:

..
  



Saturday, July 2, 2022

کند و کاو با عشق و‌نکبت

داستانی که هیچ‌وقت این‌جا ننوشتم بس که شرم می‌کردم این اتفاق برای من افتاده، ماجرای رفتن همون شخصیه که این‌جا ازش به اسم بلتوبیا و خیلی اسمای دیگه، یاد می‌کردم. اسمش رو گذاشته بودم بلتوبیا چون کمربند ماشین رو نمی‌بست و من بهش می‌گفتم می‌ترسی از کمربند؟ از این مردای قدیمی بود که با کمربند خفه می‌شد. خیلی آدم بدقلق و سختی بود اما من می مردم براش. برامون. اون سال‌هایی که باهم بودیم، مثل بقیه، او هم فکر رفتن از ایران بود. دو سه سال با هم بودیم و بعد از ایران رفت. من بیست و سه چهار سالم بود. از ایران رفتن همان و ناپدید شدن همان. یکهو آدمی که صبح تا شب و شب تا صبح با من بود، دود شد رفت هوا. نه تلفن جواب داد. نه نامه جواب داد. نه خبری داد. هیچی. مطلقن هیچی. . من جوابی برای این سوالم که چرا ناپدید شد بعد از رفتن، نداشتم. کاملن آچمز شده بودم. اصلن به مخیله‌م خطور نمی‌کرد که این‌طور چیزها دلایل ساده دارند. مثلن اولویت. فکر می‌کردم مدام که «ما» یه چیز دیگه‌ایم و بر همه‌چیز مقدمیم و همه چی حتمن یه دلیل بهتری داره و امکان نداره او من رو ترک کرده باشه. الان که فکر می‌کنم می‌بینم امید. خیلی روزهای سختی بود. جوابی برای اون سکوت بی‌رحمانه‌ای که باهام کرده بود، نداشتم. بی‌جوابیش خیلی اذیتم می‌کرد. خیلی پریشان بودم. تمام اون آشفتگی و پریشانی رو با تمام قوا پس می‌زدم. امکان نداشت. امکان داشت. گذشت اون روزها و زمان مرهمی شد به اون رنج. . هفت سال بعد از رفتنش، زنی باهام تماس گرفت و ازم پرسید که بلتوبیا رو می‌شناسم یا نه. گفتم می‌شناسم اما سال‌ها پیش. گفت همسرشه. من تازه با قلی هم‌خانه شده بودم. چهار پنج سالی بود که وین زندگی می‌کردم. بعد از این همه سال و آدم‌هایی که آمده و رفته بودند از زندگی خودم، سختم بود فکر این‌که یک آدم دیگری جز من، کنار او باشه. اما یه نگاه به زندگی خودم کردم و نهیب زدم به خودم که او هم مثل من زندگی جدیدی داره. . نهیبم خیلی دوام نیاورد. اون زن گفت هفت ساله با بلتوبیا ازدواج کرده. هفت سال مثل یک تشت آب سرد بر سر من ریخت. هفت سال پیش من رفتم دنبال بلتوبیا، سوار ماشینم شد و بردمش فرودگاه. ورژن کوتاه داستان اصلی این‌طور بود که من بردمش فرودگاه و بوسیدمش و سوار هواپیما شد که اون‌ور دنیا یکی که من نبودم، مشتاق پیاده شدنش باشه. خیلی سختم شد. بعد از شنیدنش از خشم نمی‌دونستم چه‌کار کنم. باورم نمی‌شد که برای من چنین اتفاقی افتاده. مگه من وسط یه ملودرام درجه سه بودم؟ احساس سخیفی می‌کردم. اصلن باورم نمی‌شد. اصلن. اصلن. این اتفاق‌ها مال مردم بود. مال من و بلتوبیا نبود. کنار خشم، حیرت بود. حیرت از تاریکی که من رو ماهرانه توش نگه داشته بود. هفت سال نفهمیده بودم. به هرکی رسیدم که بلتوبیا رو می‌شناخت، گفتم. باقی هم به حیرت سرتکون دادند. دلم می‌خواست یکی بگه من می‌دونستم. بگه معلوم بود. بگه مگه تو نمی‌دونستی؟ هیچ‌کس خبر نداشت. شما ممکنه بگید لاله توی عصر سوشال مدیا یعنی هیچ‌جا ندیدی؟ هیچ فضای آنلاینی نبود چشم تو چشم بشین؟ من می‌گم نبود. خودش رو از من با مهارت عجیبی پنهان کرد. من هم بعد از چند سال از گشتن دنبالش دست شستم. بعد هم مهاجرت کردم و زندگیم سوال‌های دیگه‌ای گذاشت پیش روم. هنوز هم بعد از چهارده سال که از اون بوسه توی فرودگاه می‌گذره، کماکان حیرت می‌کنم چطور هفت سال به مغزم هم نرسیده بود که چی ممکنه شده بوده باشه. اصلن به فکرم نمی‌رسید ممکنه چنین کاری با من کرده باشه یکی. نه هرکسی. بلتوبیا. هنوز هم که این‌جا به قصد عمومی کردنش می‌نویسم، سر تکون می‌دم از ناباوری و گاهی از خشم و دست آخر از شرم نادانیم. هی فکر می‌کنم نه بابا. نمی‌دونی لاله اون توی چه شرایطی بوده که این‌کار رو کرده. اما می‌دونم. اون‌چه می‌دونم رنجم می‌ده. . برگردم به داستان. اون زن با رنج و خشم و قساوت برام تعریف کرد که میان او و بلتوبیا چه بوده و چطور با هم ازدواج کردند و بعد از هفت سال زندگی مشترک، اون زن فهمیده بود که یک لاله‌ای هم یک جایی بوده و قصد کرده بود من رو پیدا کنه که بفهمه بین خودش و بلتوبیا چی شده. شاید جز بدترین روزهای عمرم بود روزهایی که با اون زن حرف زدم. خیلی احساس حماقت می‌کردم. خودم رو سرزنش می‌کردم. اما حیرتم از سرزنش خیلی بزرگ‌تر بود. مدتی بعد، نامه‌ی بی‌رحمانه‌ی کوتاهی برای بلتوبیا نوشتم که با ویزات صحبت کردم و خانم محترمی بود و شرم بهت و الی آخر. او هم جواب نداد. چه جوابی بده؟ ناتوانی من از پیدا کردن جواب، سکوت وقیحانه‌ی او و زندگی خوشی که کنار قلی داشتم، دست به دست هم داد و من بهترین راه رو در این دیدم که رها کنم. رها کردم. برای من به خیال خودم چند ماه بعد همه‌چیز تمام شد. خشمم فروکش کرد. جاش رنج و بعد هم فراموشی نشست. بلتوبیا تمام شد. نه ازش با کسی حرف زدم دیگه و نه حتی فکر کردم که وجود داشته یه روزی. . دو سه سال پیش یه دفعه داشتم یه اپیزودی از پادکست کرون رو گوش می‌کردم و سوژه یه آهنگی از داریوش بود. اولش به عادت همیشگی آمدم گوش ندم اما نمی‌دونم چرا. گوش دادم. داریوش برای من یه معنی داشت، بلتوبیا. من به خاطر بلتوبیا قبول کردم که داریوش گوش بدم، بعد هم که جدا شدیم، دیگه گوش ندادم چون من رو یاد او می‌انداخت و تحملش رو نداشتم. با شنیدن آهنگ یادش افتادم و یادش باعث شد که بعد از سال‌ها گوگلش کنم. دیدم یه هنرمند خوبی شده و یه گوشه‌ی امریکا تدریس می‌کنه. یادمه که یه مصاحبه‌ی یه مجله درپیتی بود باهاش که خوندم. انگار که هنوز دنبال بیشتر دونستن می‌گشتم. من مورخ و منتقد هنر معاصر و او هنرمند. کارهاش رو که دیدم بیزار شدم که چقد برام کارهاش آشناس. فکراش برام آشنا بود. از آشناییش کلافه شدم. یادم اومد کی بود. سرشار از روزگار سپری شده‌ی مردم سال‌نخورده شدم. این‌ها رو که دیدم، بی این‌که خیلی طولانی فکر کنم، توییت کردم که داریوش گوش دادم و یاد تلخی یه جدایی افتادم اما صدای داریوش شیرین بود یا همچه چیزی. چند ساعت بعد یه ایمیل داد که منم یاد تو هستم. خیلی جا خوردم اول. فکر کردم او هم حتمن تصادفی جوری که من گوگلش کردم من رو گوگل کرده و رسیده به این و گفته ببینه چی می‌شه اگر یه چیزی بگه؟ بعد پارانوید شدم که از توی تاریکی تماشام می‌کنه و بعد عصبانی شدم. احساس کردم سر می‌کشه تو زندگیم اما من نمی‌بینمش. انگار با یه سایه بجنگی. سخته. باز دست من خالی. باز من طرف عیان داستان و اون طرف پنهان. تمام فالوئرهام رو زیر و رو کردم که بفهمم کدومه. یه سری آدم‌های هم‌نامش رو بلاک کردم. جوابش رو هم ندادم. اما خوندن اون سه خطی که نوشته بود، تکونم داد. انگار کن که یکی از تابوتی که براش ساختی سر و مر و گنده بیاد بیرون. حرف بزنه راه بره. زنده باشه. بعد هم خشم امان نمی‌داد. یکی اون‌جوری ترک کنه آدم رو که اون کرد و هیچ‌وقت توضیحی نده و بیاد بگه من هم به یاد تو هستم. اون یاد رو معذرت می‌خام... خشم. خشمی که تجربه کردم با هیچی مقایسه نمی‌شد. اصلن مشابهش رو هیچ‌جای زندگیم نشناخته بودم. خشم و ناتوانی. . آخرین تابستون قبل از پندمی، یعنی یازده سال بعد از رفتنش، یه روز نشسته بودم توی کتابخونه یه پیام ازش اومد که اگر وقتت اجازه می‌ده، آخر هفته من وینم همو ببینیم. آی‌مسج بود و ایمیلش اسم مستعارش بود که سال‌های سال ندیده بودم و نخونده بودم جایی. دلم خالی شد. فکر کردم پیدام کرده توی اون کتاب‌خونه‌ای که هستم؟ پاشدم ایستادم دور و برم رو نگاه کردم. ندیدمش. از پنجره پایین رو نگاه کردم نبود. زانوهام شروع کرد لرزیدن و مجبور شدم بشینم. بعد فکر کردم بابا شاید اشتباه شده. شاید یکی دیگه‌س که می‌خاد منو ببینه؟ نوشتم فلانی؟ نوشت سلام. فکر کردم سلام و درد. نوشتم سلام. خیلی از خودم می‌پرسم که چرا جوابش رو دادم؟ بهترین جوابی که براش دارم اینه که سوال داشتم ازش. وقتی سال‌ها بخای از یه نفر یه سوالی رو بپرسی و هیچ‌وقت بهت اجازه نده اون سوال رو بپرسی، اگر فرصتی دست بده، می‌پری روی فرصت. می‌خواستم بپرسم چرا رفتی؟ نه دقیق‌تر بگم، می‌خواستم بپرسم چرا به اون طرز فجیع بی‌رحمانه رفتی و چرا نگفتی داری چه‌کار می‌کنی با من؟ اون انقدر آدم وقیحی بود که ظهر به من مسج داده بود و توقع داشت شبش ببینمش اما گفتم نمی‌تونم. گفتم کار دارم. کار نداشتم. نه این‌که کار نداشتم اما کاری نبود که نشه عقب انداخت. گفتم فردا می‌بینمت چون می‌خواستم فکر کنم. می‌خواستم بین خودم و اون و دیدنش فاصله بیاندازم. می‌خواستم یه کنترلی روی شرایطی که برام ایجاد کرده بود به دست بیارم. یه چیز دیگه هم هست. دلم براش خیلی تنگ شده بود. علی‌رغم اون خشم. علی‌رغم رنج و دلشکستگی و خسرانی که بودنش تو زندگیم بهم داده بود، بلتوبیا یکی از قشنگ‌ترین عشق‌های زندگی من بود. وقتی خوب بود خیلی خوب بود و وقتی بد بود خیلی بد بود. خودش هم فکر می‌کنم انتظار نداشت من ببینمش. اما من می‌دونستم که باید ببینمش. نمی‌دونم چرا اما خیلی اصرار داشت که با ماشین برم داره. فکر کردم از تصور کنارش نشستن هم احساس خفگی بهم دست می‌ده. بعد تصور این‌که او رانندگی کنه و کنترل دست او باشه، حالم رو خراب می‌کرد. نگفتم حالم خراب می‌شه از فکر نشستن کنار تو. گفتم توی وین آخه کی با ماشین می‌ره جایی؟ گفت باشه هرچی تو بگی. هه. هرچی من بگم. یک جایی بین موزه‌ها قرار گذاشتیم. یک شوی بزرگ مارک روتکو برقرار بود اون سال و من تا اون موقع این همه روتکو کنار هم ندیده بودم. ته دلم دوست داشتم او رو هم ببرم روتکوها رو ببینه. دست آخر تمام اون سال‌هایی که با هم بودیم کپی‌هاش رو تماشا کرده بودیم. . زودتر از من رسیده بود. من هی سعی می‌کردم راهم رو طولانی کنم. از یک طرف دیگه‌ی ایستگاه مترو رفتم بالا که یه هوایی به سرم بخوره قبل از این‌که ببینمش. نگاه کردم و کسی اون‌جایی که قرار بود او ایستاده باشه، نبود. فکر کردم نکنه اصلن این‌جا نیست. احساس احمقی کردم. از این‌که صبح از دست موهای سفیدم دلخور بودم و تو آینه ور رفته بودم باهاش که طوری به نظر بیاد که انگار ور نرفتم باهاش ولی سفیدا پیدا نباشه، احساس بیزاری کردم از خودم. بعد دیدمش. اون‌جا ایستاده بود. سراپا سیاه. همون‌جوری. قدش کوتاه‌تر اون چیزی بود که توی خیالم بود اما صورتش قشنگ‌تر از اونی بود که توی خاطرم بود. بغلش کردم. اصلن نمی‌تونستم حرف بزنم. گفت تکون نخوردی که. با خنده. من هی فکر کردم تو هم یک چیزی بگو لاله. چیزی به فکرم نمی‌رسید. تکون خورده بود. چشماش دودو می‌زد. برق چشماش همون بود اما صورت و تنش تکیده‌تر بود از قبل. موهاش که علی‌رغم کلاه پیدا بود، سیاه بود. گفتم بابا چرا تکون خوردم. موهام سفید شده. تو چقدر موهات سیاهه. بی که از من اجازه بگیره گردنم رو بوسید. . خیلی توی سر و کله‌ی هم می‌زدیم وقتی با هم بودیم. خیلی حرف می‌زدیم. خیلی می‌خندیدیم. یک زبان مشترکی داشتیم که بعد از رفتنش اون رو هم از زندگیم ناپدید کردم بس که بی اون رنج‌آور بود اون زبان. با دیدنش انگار که دست بکشم به یک شی کهنه‌ی خاک‌گرفته اما عزیز. یک بخش‌هایی انگار که همون‌جور که رها کرده بودم، مونده بود و یک چیزهایی به طرز فجیع و رقت‌آوری شکسته بود. انگار راه بری توی یک ویرانه‌ای که یک روز خانه‌ت بوده و دست بکشی بهش. همون غم. همون شادی لحظه‌ای. همون سرخوردگی و دل‌شکستگی. حیرت کردم که چه احساساتی این همه سال دست‌نخورده باقی مونده. . چند ساعتی با هم بودیم. روتکو رو تماشا کردیم. روتکو رو که تماشا می‌کرد من تماشاش کردم و بعد خداحافظی کردیم و رفت. باز رفت. باز غم رفتنش یادم اومد. . الان که سه سال گذشته از دیدن دوباره‌ش، می‌دونم که همیشه یک جایی در قلب من داره. یک جای سرخورده و شکسته‌ای که من هرجایی که باشم، هر کاری که بکنم، هست. گاهی فکر می‌کنم کاش می‌شد اون رنج رو از روش پاک کنم و فقط صمیمیتش و مهربانیش و یاد عشق سال‌های دور رو نگه دارم اما نمی‌تونم. بعد از چهارده سال هنوز جای رفتنش درد می‌کنه.

Labels:

..
  



Saturday, September 11, 2021

 ژاپن از دیرباز از قرینه‌پردازی و تکمیل اثر هنری پرهیز می‌کند، شاید به این خاطر که قرینه‌پردازی و تعیین صریح آغازها و انجام‌ها، باعث تضعیف وجه تلویحی، تلقینی و کنایه‌ای اثر می‌شود. این پرهیز را می‌توان برای نمونه در اکراه ژاپنی‌ها دید از داشتن «دست کاملی» از هر چیز، مثلاً شش تا بشقاب هم‌شکل، یا بشقابی با گردی کامل افلاطونی.

...

هم‌شکلی در همه چیز، هر چیز که می‌خواهد باشد، امری‌ست ناخوشایند. ناتمام‌ گذاشتن چیزی آن را جذاب می‌کند، و به شخص این احساس را می‌دهد که جا برای پرورش باقی‌ست.

... 

سابی ریکیو ساده‌گرایی اجباری کسی نیست که دستش از تجمل کوتاه است، بلکه نتیجه‌ی رد تجملی‌ست که می‌توان آن را به آسانی به چنگ آورد، رجحان دادن یک قوری ظاهراً زنگار گرفته است بر یک قوری زرین نو نما، و یک کلبه‌ی ساده بر شکوه یک قصر.

یادنامه‌ی شونکین --- جون ئیچیرو تانیزاکی

Labels:

..
  




 آیا ژاپن به معنای اخص کلمه مدرن است، یا فقط پیشرفته؟... اگر ژاپن نیز به معنای «مدرن» است ویژگی این «مدرنیت» در چیست؟ تاریخ احراز آن در ژاپن چگونه تاریخی است؟ رابطه‌ی «توسعه‌یافتگی» با مدرنیت چیست؟ در احراز توسعه‌یافتگی کدام جنبه‌ها و جلوه‌های فرهنگی قابلیت تبدیل شدن به «سنت» را دارند و کدام باید کنار زده شوند؟

...

تنها راه فهمیدن افسون ژاپن، مثل هر افسون دیگری، تسلیم شدن به آن است.

...

محور هستی‌شناسی ژاپنی مبتنی‌ست بر یک جهان‌شناسی ذوق‌شناختی: زشتی و نسبت آن با زیبایی، به جائی و نابه‌جائی چیزها، گفتارها و کردارها (و نه لزوماً پندارها)، مناسبت و بی‌مناسبتی پیوندها.

یادنامه‌ی شونکین --- جون ئیچیرو تانیزاکی

Labels:

..
  



Tuesday, July 13, 2021

دوشنبه بود. پشت میز کارم همزمان موزیک روشن بود و دو مانیتور جلوی من اعداد و گرافها را نشان می دادند و نسیم‌ خنکی از پنجره می وزید و خوشحال بودم جایی که لباس بچه را سفارش داده بودم؛ خیلی خوش قولی کرده اند؛ ماگ قهوه ام نیمه پر؛ داشتم سریع کارم را تمام می کردم که‌ برای مهمانی زنانه آخر هفته و جشن گرفتن گروهیمان در خیابان خیالم راحت باشد. باز نگاهم افتاد به کارت واکسنم که کنار دستم هر روز ساعت و تاریخ دقیق نوبت دوم واکسن را بهم یادآوری می کند. نفهمیدم از کجا شروع شد و صدایی توی مغزم گفت: که‌ چی؟ فکر کردی خوشبختی؟ توی دور افتاده.  با آن کارت واکسنت و صدای موسیقی ات و جعبه ای که زودتر تحویلت داده اند فکر کردی خبریست... آدم با واکسن و بی واکسن؛ با موسیقی و بی موسیقی؛ ریشه قدیمی میخواهد. نمی خواهد؟ نداری تو. توی تک افتاده؛ در جدایی هرگز به تمامی خوشبخت نیستی. حالا در این جزیره‌ات فکر کن حالت خوب است. هست؟ که هر کاری کنی نمی توانی آدمهایی که دوستشان داری در آغوش بکشی. تو انسانی هستی با قوای محدود و منع شده از لامسه. آدمهایت را می توانی لمس کنی؟ هر روز رو به گوشی ات بگو سلام؛  بگویند سلام. صدا میاد؟ بعد پیش خودت فکر کنی به هر حال رجعت کرده ای به امنیت. بازگشتی به ریشه ات. به گهواره کودکی ات به همان کیفیتی که گوگوش گفته. و ته دلت می دانی که اینطور نیست... بعد به چه دلخوشی؟ به جعبه ای که سرویس پست سریع به‌تو میرساند. به خدمات پس از فروش. به امنیت روانی از داشتن واکسن. به آزادی در مهمانی. به اینکه‌ کسی در خیابان جلوی تو و رفقایت را نخواهد گرفت که چرا بلند می خندید... ..خجالت از بلاهت و تلخی تهی بودن... همه با هم  ریختند روی میز و دست و سر و قلبم...

فردایش؛ دیروز، فهمیدم یک مسافری هست که دارد میرود ایران و زمان کمی وقت دارم که هر آنچه سرویس پست در سال گذشته از پذیرفتن و فرستادنش به ایران سر باز زده؛ تهیه کنم و بفرستم به مسافر و دعا کنم قبل از پروازش به دستش برسد. نفهیدم اصلا چطور تا داروخانه دویدم‌. قلبم صد و هفتاد پالس می زد جایی نزدیک گردنم. پیشانی ام گُر گرفته بود... حالا چه میخواستم؟ ویتامین، قرص میگرن، اسپری آسم؛ .... داروی هورمون تراپی؛ داروی شیمی تراپی!! زنان پشت پیشخوان با چشمهای گرد مرا نگاه‌ میکردند.... یکیشان گفت هر چه در لیست جلو می روی که داروها پیچیده تر است. آن آخری ها را که معمولا اینجوری تحویل نمی دهیم... اینها برای چه کسی می خواهی؟ ساکن اینجاست؟ 

دومین جمله درباره ایران و مسافر و سرویس پست را تمام نکردم که یکیشان گفت: هاااا... برای ایران...چه سرزمینی. چه مردمانی....چه طبیعتی...حیف. حیف نیست از آن کشور؟ اسپری آسم هم نیست؟

پشت ماسک ندید من چانه ام لرزید. پشت ماسک ندید من گلویم چه سوخت... من فقط گفتم: می دانم برای شما عجیب است. برای خودم هم عجیب است. آنچه بر ایران‌می رود قابل توضیح نیست...اگر روزگار کشورم این شکلی نمیشد الان من نمی بایست بخاطر یک ویتامین ساده اینجا باشم. چه برسد بخواهم داروی تخصصی بخرم... 


تو هم از من نپرس کدام شکل از زندگی در کدام مسیر بهتر است. منی که هر دو شکلش را زیستم؛ در نزدیک و در دور. در تحریم و بدون تحریم. بی آزادی فردی و جمعی و با آزادی فردی و جمعی.... هرگز نشد یکی را با خیال راحت برگزینم و دیگری را بگذارم کنار و از هم تفکیکشان کنم. من نمی دانم کدامشان بهتر است؛ کدامشان انسان را از فرط خشم یا غم می کشد...نمی دانم. ففط می دانم هر کدام بهایی دارد. هر که هر کدام را انتخاب میکند؛ بهایش را هم دارد می پردازد. بار هستی... بار سنگین هستی... در شرایط برابر همچنان بر شانه های انسانی از خاور میانه؛ سنگین‌تر است.

Labels:

..
  



Saturday, June 26, 2021


میان‌بُر‌هایی برای گُم شدن 


دوراس نوشته بود «آدم تنهایی را پیدا نمی‌کند؛ می‌سازدش.» و این‌طور که پیداست، ساختنِ تنهایی را باید یک‌جور انتخاب در نظر گرفت؛ لحظه‌ای که آدم یا خیال می‌‌کند به آن خودآگاهیِ کامل رسیده، یا به این نتیجه می‌رسد که برای سر درآوردن از زمانی که به سرعت برق‌وباد می‌‌گذرد، چاره‌ای جز این‌ ندارد که دور خودش را خط بکشد و در چارچوبِ این خط برای آینده‌اش تصمیم بگیرد. گاهی این‌طور است که آدم دوروبرش را هم خوب از نظر گذرانده و آن گروه و حلقه‌ای را که کامل‌تر به‌ نظر می‌رسند پیدا نکرده و در چنین موقعیتی قاعدتاً به این نتیجه رسیده که شاید بهتر است به توصیه‌ی جان میلتن در بهشتِ گم‌شده عمل کند که نوشته بود «انزوا گاه بهترین همدمِ آدمی‌ست.» و این هم هست که انزوا را هر آدمی تاب نمی‌آورد؛ حتا آن‌که تنهاییِ خود را باور دارد. اما حتماً آدم‌هایی هستند که درست نمی‌دانند چرا تنها مانده‌اند و درست نمی‌‌دانند که از این تنهایی می‌شود دل کَند یا نه. یک راهِ سر درآوردن از این تنهایی شاید این است که آدم تک‌وتنها شروع کند به پرسه زدن و شروع کند به این‌جا و آن‌‌جا سرک کشیدن و شروع کند به سنجیدن حال‌وروز خودش در مواجهه با دیگران و شروع کند به سر درآوردن از این‌که شهرِ خودش را چه‌قدر می‌شناسد.
اِوای عَذرای اوت همان اولِ فیلم به خانه‌ای نقل مکان می‌کند که دو هفته، یا کمی بیش‌تر، قرار است خانه‌اش باشد؛ چون هوای دو هفته‌ی اولِ ماهِ اوت در مادرید آن‌قدر داغ است که آدم‌ها را وامی‌دارد چمدان کوچکی بردارند و از شهر بیرون بزنند و بروند به شهرها و روستاهایی که دست‌کم هوا به اندازه‌ی مادرید جهنمی نیست. این دو هفته را اِوا می‌خواهد آن‌طور که دوست دارد بگذراند؛ در شهر بگردد؛ به موزه‌ها سر بزند؛ کنسرت‌های خیابانی را تماشا کند؛ در نوشگاه‌های شهر به تماشای دست‌افشانی و جامه‌درانی بنشیند و شهری را که سی‌وسه سال در آن زندگی کرده از نو بشناسد.
معلوم است در شهری مثل مادرید ممکن است چشمش به دوست‌وآشناهای سابق هم بیفتد؛ همیشه ممکن است کسی سرِ راهش سبز شود که مدت‌هاست سعی کرده از او دور باشد و حتماً دلیلی هم برای این کارش دارد. اما در این مادریدِ نسبتاً خلوتی که تعداد توریست‌هایش فعلاً بیش‌تر از ساکنانش است هر چیزی ممکن است؛ به‌خصوص دیدن آن دوست‌وآشناها. اما چاره‌ای نیست.
اِوا پرسه‌زنِ حرفه‌ای نیست؛ اتفاقاً آماتور است و در این دو هفته‌ی شگفت‌انگیز می‌خواهد شهر را و آدم‌های شهر را از نو بشناسد. شاید اگر اِوا سری به نوشته‌های بودلر زده بود می‌دانست که جمعیت برای پرسه‌زنِ حرفه‌ای مثل آسمانی‌ست که پرندگان در آن پرواز می‌‌کنند؛ مثل آبی که ماهیان در آن شنا می‌‌کنند. و شهر معمولاً اگر نبض آدمی را که دارد روی زمینش راه می‌رود بگیرد و حال‌وروزش را تشخیص دهد به گردشی دعوتش می‌کند که نتیجه‌اش یکی شدن با جمعیت است. آدم اگر این دعوت را بپذیرد و با شهر یکی شود،‌ جایی در میانه‌ی جمع می‌ایستد و دیگر آن آدم سابق نیست؛ آدم تازه‌ای‌ست که زندگی را جور دیگری می‌بیند و آدم‌ها را مثل قبل نمی‌بیند و شهر را به چشم تازه‌ای می‌بیند که قبلاً فکرش را هم نمی‌کرده. اِوا هم سعی‌اش را می‌کند که با جمعیت یکی شود؛ سعی‌اش را می‌کند که از خانه دور باشد و همه‌‌جای شهر را خانه‌ی خود بداند و سعی می‌کند جهان را ببیند و در مرکزِ جهان باشد و در عین حال از چشمِ جهان دور بماند.
این آخری انگار با روحیه‌ی اِوا سازگارتر است: دیدن و از معرض دیدِ دیگران پنهان بودن؛ جز آن‌ها که خودش می‌خواهد ببینندش. چنین موقعیتی هم البته موقعیت به‌خصوصی‌ست؛ چون آدم برای این‌که از دیدِ دیگران پنهان باشد، باید خلوت خودش را تدارک ببیند و باید گوشه‌ای مخصوص خودش داشته باشد و باید آموخته باشد که با نشستن در این گوشه‌ی مخصوص و در این خلوت می‌شود راهی برای رسیدن به خود پیدا کرد؛ چون واقعاً هیچ‌کس نمی‌تواند به اِوا بگوید چه مرگش است و چرا حال‌وروزش این‌طور به نظر می‌رسد.
در این خلوت و تنهایی چیزهایی هست که بیرونِ خانه پیدا نمی‌شوند؛ لم دادن روی مبل و تماشای نور آفتاب حتا در آن روزهای گرم ظاهراً لذتی‌ست که دیگران بهره‌ای از آن نبُرده‌اند؛ همین‌طور رسیدگی به گل‌ها؛ یا خاطرات روزانه‌ی رالف والدو امرسون را ورق زدن و خواندن سطرهایی که صاحب کتاب زیرشان خط کشیده است.

این شیوه‌ی زندگی که اِوا برای این دو هفته برگزیده، کیفیتی دارد که دست‌آخر او را به نتیجه می‌رساند: جایی هست که می‌ایستی و گذشته را به یاد می‌آوری و آن‌چه را گذشته پشت سر می‌گذاری و با خیالی آسوده قدمی رو به جلو برمی‌داری؛ یک‌ جا خودت برای خودت تصمیم می‌گیری و حرف خودت را گوش می‌کنی و آینده را بی‌اعتنا به حرف دیگران می‌سازی؛ آینده‌ای که خوب می‌دانی فقط به خودت تعلق دارد و هر کسی که دوست داری در این آینده شریک باشد.

Labels:

..
  



Friday, June 11, 2021

. 

می‌گویم حتی یک فریم از تلویزیون مربوط به انتخابات پیش رو ندیدم و نمی‌بینم. هیچ تحلیلی نخوانده‌ام _ مناظره دیروز را هم
 ندیدم _ از نظرسنجی‌ها خبر ندارم، هیچ چیزش را دنبال نمی‌کنم، حتی درست و درمان نمی‌دانم بالاخره نامزدها کدامند؟ باورش نمی‌شود.  می‌گویم یک جایی بالاخره همه چیز برایت تمام می‌شود، وقت مواجهه با پوچ بودن امید. قبل‌ترش فکر می‌کردی امیدواری گاهی خواست و انتخاب است و یک وضعیت روحی نیست،  اما در یک لحظه که همه چیز به قبل و بعد از آن تقسیم می‌شود، دست می‌کشی از تقلا.  آزرده و فرسوده، ناامیدی در برت می‌گیرد. من قبلن اینجای زندگی بوده‌ام. حالا به چشمم آنامیدواری بیهوده، ترسناک‌تر و مخرب‌تر است. ست.
 بعد از آن آبان و بعدترش ماجرای هواپیما  برای من خیلی چیزها تمام شد، از امیدم بیزار شدم از خود امیدوارم بیزارتر. آن پرواز ناتمام  طوری متر و معیارم شده که مثلن حالا فکر می‌کنم اگر قرار باشد موشکی به هواپیمایی شلیک شود، فرقی نمی‌کند چه کسی روی آن صندلی ساختمان خیابان پاستور نشسته باشد. د. 

Labels:

..
  



Friday, May 21, 2021


پیوندهای گسسته

«زنی بود سی‌ساله و در یک شهرکِ ویلاییِ پلکانی در دامنه‌ی جنوبی کوهستانی نسبتاً بلند، درست در بالای غبارِ یک شهر بزرگ، زندگی می‌کرد. چشمانی داشت که حتا اگر هم به هیچ‌کس نگاه نمی‌کرد، گاه می‌درخشید؛ بی‌آن‌که به‌جز این در صورتش تغییری پدید آید.»

ماریان، این زنِ سی‌ساله، این زن چپ‌دست با چشمانی که گاه می‌درخشد، پیش از آن‌که در فیلمی از پتر هانتکه، به زنی آلمانی در کلمر (نزدیک پاریس) بدل شود، در رمانِ پتر هانتکه زندگی می‌کرد [پیوندهای گسسته، ترجمه‌ی فرخ معینی، انتشارات فاریاب، آبان ۱۳۶۲]؛ زنی که ناگهان، صبحِ روزی مثل روزهای دیگر، زندگی به چشمش همان زندگیِ روزهای قبل نبود و فردای شبی که برونو، همسرش، از فنلاند برگشته بود دید زندگی اگر همین باشد که هر روز باید ادامه‌اش داد، به هیچ نمی‌ارزد. همین شد که در آن پیاده‌روی صبحگاهی آن‌چه را که در سرش می‌گذشت با صدای بلند گفت: «فکر عجیبی به سرم افتاده، در واقع فکر نیست؛ یک نوع الهام است… یک‌باره به من الهام شد… که تو از پیش من می‌روی، که تنهام می‌گذاری. آره، همین است. برو برونو، تنهام بگذار.»

نوعی از تنهایی هست که بی‌مقدمه از راه می‌رسد؛ بی‌آن‌که کسی آماده‌ی رسیدنش باشد. این تنهایی خودش را تحمیل می‌کند؛ در را بی‌مقدمه باز می‌کند و وارد می‌شود و دری را که از آن وارد شده طوری می‌بندد که باز کردنش اصلاً آسان نیست و از لحظه‌ای که این تنهایی پا به زندگی می‌گذارد، هر‌چه پیش از این بوده، هر‌چه بعد از این خواهد بود، عرصه‌ی اوست؛ مالکِ همه‌چیز است و آدمی که تن به این تنهایی می‌دهد، باید با حقیقتِ درِ بسته روبه‌رو شود.
درست نمی‌دانیم ماریانِ زن چپ‌دست چرا در آن لحظه‌ی به‌خصوص آن جمله را می‌گوید و چرا در آن صبح همسرش برونو را از خودش دور می‌کند، اما آن «تنهام بگذار»ی که بر زبان می‌آورد، همان کلیدی‌ست که تنهایی این وقت‌ها در قفلِ در می‌چرخاند. قرار است زندگیِ ماریان از این‌جا به بعد به چیز تازه‌ای بدل شود، اما این تنهاییِ تمام‌وکمالی نیست؛ چون پسرش اشتفان قرار است پیشش بماند و همسرش برونو قرار است وقت و بی‌وقت سری به خانه‌شان بزند و ناشری که ماریان ده سال قبل در دفترش کار می‌کرده، قرار است وقت و بی‌وقت با دسته‌ی گل یا شیشه‌ای نوشاک سری به او بزند و فرانسیسکا قرار است وقت و بی‌وقت چیزهایی را درباره‌ی تنهایی به او یادآوری کند و خانه قرار است دست‌آخر از آن سوت‌وکوریِ سابق درآید و شرط همه‌ی این‌ها ظاهراً این است که ماریان تکلیفِ خودش را با تنهایی روشن کند و فکر کند با این تنهایی چه‌طور قرار است کنار بیاید؛ چون او هم یک‌روز، همین‌که از خواب برخاسته، حس غریبی وجودش را فرا گرفته و گریبانش را ‌چسبیده و رها نکرده. بعدِ این است که ماریان هم فکر می‌کند جداافتاده‌ است؛ تک‌افتاده است؛ کسی درکش نکرده و بود و نبودش برای هیچ‌کس مهم نیست. و همین کافی‌ست برای این‌که از پا بیندازدش؛ گوشه‌نشینش کند و دستش را بگیرد و ببرد تو اتاقی که دَرَش به روی هیچ‌کس باز نمی‌شود. هرچند دیگران این‌طور خیال نکنند و به چشم‌شان او هم آدمی‌ست مثل دیگران؛ یکی مثل خودشان. اما مشکل از ماریان نیست؛ از دیگران است؛ چون این دیگران هم گرفتار همین تنهایی‌اند، فقط به روی خودشان نمی‌آورند، یا سعی می‌کنند طوری وانمود کنند که انگار بر تنهایی غلبه کرده‌اند. غیرِ این اگر باشد می‌شوند ماریانی که روزها را به شب می‌رساند اما زندگی نمی‌کند. مهم انگار زندگی‌ست؛ یا چیزی مهم‌تر از این نمی‌تواند باشد.

«در خانه زن جلوِ آینه ایستاد و مدتی به چشمان خود نگاه کرد؛ نه برای این‌که خود را تماشا کند؛ که به این خاطر که انگار این امکانی‌ست برای این‌که در آرامش به خود فکر کند.»


راهِ ماریان کار است؛ راه‌کار: پشت میز نشستن و سه داستانِ گوستاو فلوبر را ترجمه کردن؛ بی‌اعتنا به این‌که به چشم دیگران این پشتِ میز نشستن و کلمه‌ها را یکی‌یکی انتخاب کردنْ هرچه هست کار نمی‌تواند باشد؛ چون ماریان زن است و زن به چشم دیگران قرار است گردوخاکِ خانه را بگیرد و رخت‌ولباس‌های چرک را بشوید و صبحانه و ناهار و شام را مهیّا کند و پسرکش را روانه‌ی مدرسه کند و چشم‌به‌راه همسر عزیزش باشد که از سفری طولانی بازگردد و حرف‌های تکراری و بیهوده‌اش را به زبان بیاورد؛ نه این‌که میزی و اتاقی و سقفی از آن خود داشته باشد و فلوبر را آن‌گونه که شایسته‌ی نویسنده‌ای چون اوست به آلمانی برگرداند.
همین کار ماریان را دوباره به زندگی برمی‌گرداند؛ اگر برگشتن به زندگی ممکن باشد. راهِ رسیدن به زندگی انگار تنهایی‌ست؛ ساختن گوشه‌ی امن و خلوتی که با خودش حرف بزند، با خودش کنار بیاید، گذشته را مرور کند و برای رسیدن به آینده خیال ببافد. همین است؛ آینده را باید بافت. رشته‌اش را باید به دست گرفت. برای به دست آوردن باید اول از دست دادن را آموخت و ماریان، زن چپ‌دست، زنی که همیشه چشم‌به‌راه همسرش برونوست، با دوباره دیدنش مهم‌ترین تصمیم زندگی‌اش را می‌گیرد: کنار زدن، کنار نشستن و تماشای آن‌چه در راه است؛ تماشای پیوندی که گسسته می‌شود؛ تماشای پیوندی که از آغاز هم گسسته بوده است.



Labels:

..
  



Tuesday, May 4, 2021

تو که اسمت شین داشت

 یاد اون عید شیراز افتادم. اون عید عجیب که پر از اتفاق بود. گاهی اینجوری میشه. اتفاق ها میان و مثل یه رقص جمعی دورت می گردن و میرن. من اول دبیرستان بودم. اول دبیرستان میشه چند ساله؟ شاید پونزده. ها؟ ما اهواز بودیم و عروسی دخترداییم دعوت بودیم شیراز. شیراز برای ما جای عشق و حال بود. البته هنوز مرزهای عشق و حال کوچک بود. سال قبلش که رفته بودیم شیراز برای اولین بار رفته بودیم رستوران. برای اولین بار پیتزا خورده بودیم و چقدر خوشمزه بود. همان موقع دختردایی ام چیزبرگز سفارش داده بود و ما سه تایی خندیده بودیم و فکر کرده بودیم اسم همبرگر یادش رفته که میگه چیزبرگر. و خانه ی دوست دایی ام رفته بودیم که مست بود و کسشرهای نابی تعریف می کرد و من خیلی خوشم می اومد و زل زده بودم به این شل و ول بودن و ملنگ بودنش که داشت تعریف می کرد چطور با زنش آشنا شده. که در آبادان با کادیلاکش از جلوی دادگاه خانواده رد می شده و زنش که همان موقع از شوهر قبلش طلاق گرفته بوده را «بلند کرده» و من خیلی خوشم آمده بود که او زن خودش را بلند کرده بوده. خلاصه مشتاق شیراز بودم. می خواستم برای اولین بار سیبیلم را بزنم و چون رویم نمی شد ترتیبی داده بودیم که پسردایی هایم مثلا دست و پای مرا بگیرند و سیبیلم را بزنند که یعنی آنها زده اند. و خیلی خوشم آمده بود از قیافه ی بی سیبیلم و دوربین زنیتی که چهل هزار تومان خریده بودم را فیلم کرده بودم که از شیراز عکس بگیرم و از خودم بی سیبیل. ترس داشتیم که پدربزرگم که خیلی وقت بود منتظر مردنش بودیم بمیرد و عروسی کنسل شود یا حداقل ما قبل از عروسی مجبور شویم برگردیم اهواز. پسردایی هایم در شیراز دوست دختر داشتند و پینک فلوید گوش می دادند و من خیلی از دنیای آنها هیجان زده می شدم. شبهای قبل از عروسی هر شب بزن و برقص بود و خوشگذرانی. شب به شب مهمان های جدیدی از شهرهای مختلف وارد خانه ی دایی ام می شدند و بیشتر خوش می گذشت. یک شب موقع شام دایی ام به من اشاره کرد به آشپزخانه بروم. رفتم و آرام گفت تا حالا عرق خوردی؟ گفتم نه. یک استکان برایم ریخت و برای خودش هم. یک سطل ماست هم بود گفت بعد از اینکه خوردی از این ماست بخور. من هم برای اولین بار عرق خوردم و آتش گرفتم. عجب چیز جالبی بود. دایی ام گفت بابات آخرین باری که دیدمش همین جای تو بام عرق خورد. ماشالا یک لیوان رو می رفت بالا و آخ نمی گفت. گفتم مگه بابای من عرق می خورد؟ گفت اوه چجورم. مامانت نمی دونست بهش نگو. خیلی گیج و ویج شده بودم و از حال مستی خیلی خوشم اومده بود. قیلی ویلی خوران رفتم و افتادم روی مبل و هی می خندیدم. آنجا با سیامک هم آشنا شدم که بچه تهران بود و من از بچه تهران بودن خوشم می آمد و خودم را بابت سالهای بچگی که تهران زندگی می کردم همشهری سیامک می دونستم. با دوربینم از همه چیز عکس می گرفتم. مامانم خیلی ناراحت بود که ما رو بین این لامذهب ها رها کرده بود ولی ما دیگه قابل کنترل نبودیم. 

شب عروسی وارد یک سوله ی بزرگ شدیم. برای ما که همیشه تو خونه عروسی گرفته بودیم عجیب بود. زنونه مردونه اش کجاست؟ هیچ جا. همه قاطی اند. زنها روسری ها را درآوردند و لباس های لختی داشتند. مادرم سرخ شده بود و من هم. او از عصبانیت من از خوشحالی. دور تا دور صندلی بود و وسط خالی بود. یک گروه نوازنده ی جنوبی آمدند و نشستند. بچه های فامیل می گفتند آن پشت حسابی «ساخته بودندشان». شروع کردند به بندری زدن و صدا در سوله ی بزرگ پیچید. آدمها ریختند وسط به رقصیدن. زن و مرد. هاج و واج نگاه می کردم. بچه ها دستم را کشیدند و بردند وسط و من هم شروع کردم مثل بقیه رقصیدن. مثل خواب بود. به نوازنده های سیاهپوست نگاه می کردم که عرق می ریختند و به سازهایشان می کوبیدند و نی انبان چشمانش را بسته بود و می زد و می زد. با پسرهای طرف داماد دوست شده بودیم و آنها آمار دخترهای ما را می گرفتند و ما آمار دخترهای آنها را. یک دختر چاق و خندان بود که لباس توری سفیدی پوشیده بود و بدون استراحت می رقصید. کم کم توجهمان بهش جلب شد. از هم پرسیدیم این کیه و هیچکس نمی دونست. بچه ها منو شیر کردند که برم و ازش بپرسم. با همان رقص لق لقو بهش نزدیک شدم و گفتم شما طرف عروسید یا داماد؟ خندید گفت هیچکدوم. گفتم پس با کی اومدید؟ گفت با هیچکی تنها. و هی می خندید. شاید مست بود و شاید شاد بود. گفتم اسمتون چیه؟ یادم نیست گفت شهره یا شراره. اسمش ش داشت. تنها می رقصید، پرشور و خندان. گروه موزیک اعلام کرد چند دقیقه ای استراحت خواهند کرد. این وسط عمه ی من رفت و به خواننده ی گروه گفت پسر من استعدادی در خوانندگی داره میشه یکم پشت میکروفون بخونه؟ یارو گفت آره. پسرعمه ی ده ساله ی من که آواز سنتی می خوند رفت پشت میکروفون. ما احساس خجالت می کردیم که وسط بندری و بدنهای عرق کرده و مست این چی میگه. پسرعمه شروع کرد به «های های های های دل تنگ من پیش دوست پیش دوست شده ننگ من» شجریان را خواندن. صدای شلیک خنده در سوله پیچید. یکی از نوازنده های تمپو شروع کرد با آواز پسرعمه رنگ گرفتن و در کمال تعجب شهره یا شراره یا هر اسمی که داشت از دور با لباس سفیدش رقص کنان و خرامان آمد وسط و به تنهایی با آواز شجریان شروع کرد به رقصیدن. برای من اون زمان کار اون دختر کسخلی بود و الان بیشتر برام لوطی گری و مشتی گری یه آدم باحاله.

بعد از عروسی با پسرهای فامیل و سیامک رفتیم باغ ارم و با هم عکس گرفتیم. آن آخرین عکس سیامک شد. در راه تهران تصادف کرد و مرد. یک روز بعد هم پدربزرگم مشتی گری کرد و مرد. بدون اینکه به سفر ما آسیبی برساند. عکس سیامک را چاپ کردم و برای خانواده اش فرستادم. سرنوشت آن دختردایی که عروسی اش بود، سرنوشت دایی و پسردایی ها، و سرنوشت ما هر کدام داستانیه جدا. بجز اون دختر چاق زیبای سفیدپوش که اسمش شین داشت که نمی دونم کی بود و کجاست. دیشب دلم می خواست جایی دعوت بودم و مست می رقصیدم و یاد اون دختر افتادم که بی دعوت مست می رقصید.

پ ن: تو آپدیت جدید بلاگر نمی تونم نیم فاصله رو روی کیبورد پیدا کنم. کسی اگه بلده بم بگه.

Labels:

..
  




میمون‌ها هم محبت سرشان می‌شود 

 آقای صمدپور معلم دوم و سوم دبستان من بود. جوان بود و خوشچهره و به رسم مردهای دههی شصت سیبیل پرپشتی داشت و صورتی همیشه تراشیده. مدرسهی ما در انتهای یک جادهی خاکی در قلعهحسنخان بود. سه شیفت کلاس داشت و کلاسها پر از بچه. هر روز بساط کتککاری بود. یا بچه ها هم را میزدند یا معلمها و ناظمها بچهها را. من هپروتی و ساکت بودم. گاهی حتی فکر میکردم دیده نمیشوم بجز روزی که یکی تو حیاطِ خیلی شلوغ مدرسه جلوی من را گرفت و گفت تو چقدر شبیه میمونی. و این را برای شروع دعوا نگفت. کاملا یک جمله‌ی خبری بود مثل این که بگوید تو چقدر شبیه دایی منی. 

یک روز آقای صمدپور در کلاس نبود و بچه‌ها کلاس را روی سرشان گذاشته بودند. صمدپور با یک شلنگ وارد شد و همه ساکت شدند. پیش از این زیاد دیده بودم که شاگردها با خط‌کش و شلنگ و گوش پیچاندن و مداد لای انگشت گذاشتن تنبیه شده بودند ولی من بجز یک بار که سال اول دبستان به تقلید از بابام که در نجاری‌اش مداد را پشت گوشش می‌گذاشت مدادم را پشت گوشم گذاشته بودم و معلم همان مداد را لای انگشتانم گذاشت و فشار داد و با خط‌کش زد دیگر کتک نخورده بودم. آقای صمدپور وارد کلاس شد و گفت همه بایستند و دست‌هایشان را جلو بیاورند. یکی‌یکی از جلوی کلاس شروع کرد به زدن بچه‌ها. کلاس شلوغ بود و باید همه از دم تنبیه می‌شدند. شلنگ قرمز و سفید کلفتی بود. به من که رسید دستم را بالا نیاوردم. گفت دستتو بیار بالا. گفتم من کاری نکردم. گفت میگم بیار بالا. گفتم کاری نکردم. با تضرع نمی‌گفتم، ساده و خبری می‌گفتم. من نه برای «انضباط» که کلن ساکت بودم. مادربزرگم همیشه به لری به من می‌گفت لُ خاموش. یعنی لب‌خاموش. یک بار هم بچه‌تر که بودم مادرم مرا برده بود پیش دکتر که آقای دکتر این بچه ی من لاله؟ هیچ حرفی نمی‌زنه. آقای صمدپور به زور دستم را بالا آورد و با شلنگ به جفت دست‌هایم زد.

شبش به مادرم ماجرا را گفتم. فردا در کلاس نشسته بودم که صمدپور آمد دم در و اشاره کرد بیا بیرون. انتهای راهروی نیمه روشن مادرم را دیدم که داشت دفتر مدرسه را ترک می‌کرد. آقای صمدپور خط کش بلندی دستش داشت. مرا کنار دیوار گذاشت و خط کش را به من داد و جلوی من زانو زد. دست‌هایش را باز کرد و گفت بزن. مبهوت مانده بودم. گفت خواهش می‌کنم بزن. در چشمانم نگاه می‌کرد و می‌گفت محمد بزن. هیچوقت آن نگاه ملتمسانه را یادم نمی‌رود. من گریه‌ام گرفته بود. بغلم کرد و گفت منو ببخش.

بعد از آن روز رابطه ی ما خوب شد. یک بار آقای صمدپور مرا به خانه‌اش دعوت کرد. خانه‌ی مجردی با سه دانشجوی دیگر که چند خیابان با ما فاصله داشت. با تربیت امروز، مادرم نباید اجازه می‌داد من بروم ولی من رفتم و خیلی آن روز خوش گذشت. صمدپور خوش‌خط بود و جداگانه به من درس خوشنویسی می‌داد و بم یاد داد که چطور پوست گردو را از وسط باز کنم و با یک نصفه پوست گردو و یک نخود لاک پشت درست کنم. 

سال سوم دبستان سر امتحان‌های ثلث اول بود که پدرم در جاده‌ای در جنوب در تصادفی مُرد. ماجرا را قبلا تعریف کردم. مادر و پدر و برادر کوچکم در تصادف بودند و من و خواهرم تهران مانده بودیم برای امتحان‌هایمان. به من و خواهرم گفتند مادربزرگ‌تان حالش بد است و باید برویم اهواز. من کتاب قرآنم را برداشتم چون چند روز بعد امتحان قرآن داشتم ولی دیگر به تهران برنگشتیم. در اهواز فهمیدم که پدرم مرده و ما باید از این به بعد در خانه‌ی پدربزرگم در اهواز زندگی کنیم. 

چند ماه بعد نامه ای از آقای صمدپور برایم رسید که در آن نوشته بود همراه نامه کارتنی می‌فرستد پر از کتاب‌هایی که بچه‌های مدرسه برای من جمع کرده‌اند. آن کارتن هیچ‌وقت به دستم نرسید و در پست گم شد ولی آقای صمدپور در نامه‌های بعدی برایم کتاب می‌فرستاد و برایم با خط خوش می‌نوشت و من را تا روزها بعد از نامه‌هایش خوشحال می‌کرد. هر بار دلداری می‌داد و از من تعریف می‌کرد و می‌دانم که بخش زیادی از تسکین آن روزها از نامه‌های آقای صمدپور می‌آمد. بعدها آقای صمدپور را گم کردم.

دلم برای تازگیِ آن گریه تنگ شده در راهروی مدرسه. خیلی پیچیده و کدر شدم. اینجایش را نخوانده بودم آقای صمدپور.

Labels:

..
  



Friday, April 30, 2021


چه می‌کنند آدم‌ها وقتی زندگی، روزمرگیِ زندگی، نفس‌شان را بند می‌آوَرَد؟ چه می‌کنند آدم‌ها وقتی ماندن، یک‌جا ماندن، زیر سقفی ماندن، نفس‌شان را بند می‌آوَرَد؟ چه می‌کنند آدم‌ها وقتی بودن، خودِ بودن، نفس‌شان را بند می‌آوَرَد؟ دست به کاری می‌زنند که سودایش را پیش از این در سر نپرورانده‌اند. از خانه بیرون می‌زنند و عطای سقف را به لقایش می‌بخشند. به دیگران خیره می‌شوند و خود را لحظه‌ای فراموش می‌کنند. چه می‌کنند این آدم‌ها؟ زندگی را ادامه می‌دهند، اما زندگی درست از لحظه‌ای که این چیزها به فکرشان رسیده، به چیزی تازه بدل می‌شود که ظاهرش همان زندگی‌ست اما درست همان چیزی نیست که پیش از این بوده.

محسن آزرم

Labels:

..
  



Sunday, April 18, 2021

رفتیم توی سال دوم قرنطینه. دو سال سوا زندگی کردن از جامعه کار سختی است. لااقل برای من سخت بود و هست. من بر خلاف ظاهرم، آدم متکی به جامعه و بشر و بغل و بوس و لیس و لمسی هستم (بودم). همین که هفته‌ای یکی از رفیق‌هایم را می‌دیدم و صبح‌ها به همکارهای نچسبم صبح‌بخیر می‌گفتم و 25 سنت می‌گذاشتم کف دست گدای نیمه‌دیوانه‌ی سرِ خیابان چهاردهم، سوخت موتور اجتماعی‌ام تامین می‌شد. تا این‌که این مرض آمد و همه را انداخت توی سلول انفرادی. شرط می‌بندم رابینسون کروزوئه هم وقتی که کشتی‌شان پکید و رفت توی آن جزیره، حس و حال من را داشت. به نظرش تنها بودن در این جزیره یک جوک لوس و موقت است. این‌که خیلی زود یک کشتی می‌آید و او را برمی‌گرداند به دل جامعه.  که خب نیامد. کشتی ما هم نیامد.

دو ماه اول حبس که گذشت و توهم رهایی سریع که ته‌نشین شد، بزرگ‌ترین فکری که توی سرم می‌چرخید همین وابستگی‌ام به غیر بود. این‌که منِ تنها چطور زندگی کنم؟ خیلی سال پیش، یک روز زنگ زدم به شیدا، دوست‌دختر هدایت کاف. یک سال بود که هدایت خودش را کشته بود و شیدا برگشته بود هند و توی همان خانه‌ای که با هم هم‌خانگی کرده بودند زندگی می‌کرد. از حال و روزش پرسیدم. حرف زیادی نداشت که بگوید. فقط گفت دارد عادت می‌کند که بدون هدایت در آن خانه زنده بماند و زندگی کند. که خب، هنر زنده ماندن (زندگی کردن) به تنهایی چیز کمی نبود. این همان چیزی است که یاد گرفتن‌اش از واجبات است. درست مثل برداشتن چرخ‌های کمکی دوچرخه‌ی یک بچه‌ی پنج ساله.

این مرض عالم‌گیر در کنار همه‌ی گرفتاری‌هایش، یک خوبی هم داشت. این‌که فهمیدم تمرین تنها زنده ماندن چقدر مهم است. همان کاری که شیدا کرد و یاد گرفت و زنده ماند. همان چیزی که من و رابینسون بلد نبودیم. موقعیت‌اش پیش نیامده بود تا یاد بگیریم. کشتی‌ای شکسته نشده بود. که خب، حالا شکست و باید یاد بگیرم چطور زنده بمانم. 

گمان کنم آدم‌های زیادی حتی قبل از  کرونا، دچار این حبس شده‌اند و خودشان خبر ندارند. مثلا آدمی که عزیزی را که همه‌ی عمر بهش متکی بوده‌ را از دست داده‌ باشد. یک روز صبح بیدار می‌شود و می‌بیند کشتی‌‌اش شکسته و تنهاست. یا مرد و زنی که بچه‌های شلوغ دیروز‌شان را سر و سامان داده‌اند و خلاص. حالا علی مانده و حوض‌اش و چهار تا عکس یادگاری روی میز گوشه‌ی اتاق. یک روز بیدار می‌شوند و می‌بینند هیاهو تمام شده است و تنها هستند. وای به حال‌شان که اگر تنها زندگی کردن را بلد نباشند. یا حتی آدمی که چهل سال کار کرده و فردای روز بازنشستگی‌اش، مثل روح سرگردان دور شهر می‌گردد و نمی‌داند از ساعت هشت صبح تا پنج عصر را انسان‌ چطور باید زندگی کند. 

خلاصه، همین فکر‌ها مثل بختک یک سال تمام است که افتاده‌ روی وجودم. هر کدام از این سناریوها از رگ گردن به آدم نزدیک‌تر است. تا الان گول زندگی اجتماعی را طوری خوردم که تنها زنده ماندن را تمرین نکرده‌ام. این بزرگ‌ترین درس کرونا به من بود. تمرین تنها زنده ماندن و زندگی کردن.

از وبلاگ فهیم عطار

Labels:

..
  



Tuesday, January 26, 2021


آن شب، آن سه‌شنبه، تازه رسیده بودم خانه و ذهنم پُر این تکه‌ی «فیل در تاریکی» بود: 
«دیگر هیچ معجزه‌ای کارگر نبود و تو نمی‌دانستی همه‌ی معجزه‌ها فقط یک‌بار تکرار می‌شوند. تو مگر این چیزها را حالا بدانی. تو مگر این چیزها را حالا به یاد بیاوری.» 
از آن سه‌‌شنبه تا حالا هیچ معجزه‌‌ای کارگر نبوده؛ هیچ روزی، هیچ ساعتی. آن سه‌شنبه با من است هنوز. تا ابد. هیچ معجزه‌ای کارگر نیست. تا ابد. 

محسن آزرم

Labels:

..
  



Tuesday, December 29, 2020

برای فروش: کفش نوزاد، هرگز پوشیده نشده * 

ونه‌گات در کتاب سلاخ‌خانه شماره پنج یک روایت دارد از یک مستند درباره جنگ که بیلی پیل‌گریم دارد آنرا از آخر به اول نگاه می‌کند. این روایت در چشم من زیباترین فیلم مستندی است که از جنگ روایت شده

"بیلی فیلمِ آخر شب تلویزیون را یک بار از آخر به اول و بار دوم به طور عادی از اول به آخر تماشا کرد. فیلم درباره بمب افکنهای آمریکا در جنگ جهانی دوم بود و درباره مردان شجاعی که آنها را به پرواز درمی‌آوردند. از چشم بیلی که فیلم را برعکس تماشا می‌کرد داستان آن چنین بود:
هواپیماهای آمریکایی، که پر از سوراخ و مردهای زخمی و جنازه بودند، از فرودگاهی در انگلستان، پس پسکی از زمین بلند می‌شدند. در آسمان فرانسه، چند جنگنده آلمانی پس پسکی پرواز می‌کردند و ترکش خمپاره‌ها و گلوله‌ها را از بدنه هواپیماها و تن خدمه آنها می‌مکیدند.
گروه هواپیماها پس پسکی از روی یکی از شهرهای آلمان که در شعله های آتش می‌سوخت پرواز می‌کردند. بمب افکنها دریچه مخزن بمبهایشان را باز کردند، با استفاده از یک سیستم مغناطیسی معجزه آسا شعله‌های آتش را کوچک کردند، آنها را به درون ظرفهای فولادی استوانه ای مکیدند و ظرف‌های استوانه‌ای را به درون شکم خود بالا کشیدند. ظرف ها با نظم و ترتیب در جای خود انبار شدند.
وقتی هواپیماها به پایگاه خود بازگشتند، استوانه‌های فولادی از جای خود پیاده شدند و با کشتی به ایالات متحده آمریکا بازگردانده شدند. این استوانه‌ها را در کارخانه‌هایی که شبانه‌روز کار می‌کردند، پیاده کردند و محتویات خطرناک آنها را به مواد معدنی مختلف تجزیه نمودند. دردناک این که بیشتر این کارها را زنان انجام می‌دادند. مواد معدنی را برای عده‌ای متخصص در مناطق دورافتاده حمل کردند. این متخصصان کارشان این بود که مواد معدنی را به داخل زمین برگردانند، با زیرکی آنها را پنهان کنند تا دیگر هرگز این مواد معدنی نتوانند به کسی آسیبی وارد کنند"

مادرم به چیزی که کسی  خودش خلق کرده باشد و در تولیدش پیرو مد یا عرف یا سنت نباشد می‌گوید «من-دَر-آوردی». مثلا تعریف می‌کرد که بعد از اجباری شدن حجاب برای زنان مادربزرگم با پارچه چادری گلدار مانتو دوخت تا به اجبار مانتو و روسری قهوه‌ای، خاکستری و سورمه‌ای دهن کجی کند و علاوه برآن تنش هوا زیر پارچه نخی کمی هوا بخورد. بعد در توصیف مادرش گفت «مادرم با این حجاب من در آوردیش، اون مانتو گلدار چیت و موها و شال نخی سفیدش در خیابان بین سیاهی دلگیر تحمیل شده به همه زنان، می‌درخشید» یا اگر غذای می‌پخت که نه از روی کتابی رزا منتظمی دستورش را برداشته بود نه سینه‌به‌سینه یادش گرفته بود می‌گفت یک شام من‌درآوردی براتون پختم. نمی‌دانم شاید این کلمه‌ «من‌در‌آوردی» هم از این لغات من‌درآوردی مادر من باشد. نمی‌دانم.

آنوقت همین مادر من یک رسم من‌درآوردی دارد که وقتی می‌آید بدرقه بچه‌ و نوه‌اش فرودگاه هرچه التماسش کنی ما که از دروازه رد شدیم برو خانه نمی‌رود. می‌گوید طیاره بپرد بعد. هرچه بگویی سه ساعت مانده به پرواز برو خانه،  گوش نمی‌دهد. یکبار بهش گفتم نگرانید هواپیما نپره؟ گفت نه، نگران که نه، بیشتر امیدوارم که نپره، بیای بیرون، سه تایی بریم خونه و یک شب بیشتر ببینمت. معمولا تنها می‌آمد فرودگاه برای بدرقه. خودش اصرار داشت وگرنه من راضی نبودم تا آن بیابان سیاه بیاید ولی تا دهنت را باز می‌کردی بگویی مامان می‌شه ما خودمون… جواب می‌داد خواهش می‌کنم حرفش رو هم نزن. با همان نگاه و لحن جدب هم ‌می‌گفت که وقتی نوجوان بودم در مورد دیروقت خانه آمدن و سفر رفتن با دوست پسر می‌گفت. خواهش می‌کنم حرفش را نزن! این جمله همیشه پایان اصرار و التماس بود. مادرم هربار بعد از آنکه پدرم پشت سرمان آب می‌ریخت و اشکایش از بین سبیل‌های سفیدش سرازیر می‌شدند، همراه ما می‌آمد.
بیشتر راه آه می‌کشید. من آه نمی‌کشیدم ولی عمیقتر نفس می‌کشیدم که بوی عطرش که قاطی می‌شد با کرم دستهایش در ملاجم بماند. مدام بچه را که خواب و بیدار بود فشار می‌داد به تنش، موهایش را می‌بوسید. خجالت می‌کشید من را جلوی راننده ببوسد ولی دست من را بین دستانش نگه می‌داشت. می‌پرسیدم سه ساعت تا پرواز را در فرودگاه چه می‌کنی؟ برنامه‌های تفریحی من‌درآوردی پشت هم ردیف می‌کرد. چای می‌گیرم می‌نشینم خوشبختهایی که بچه‌هاشون رسیدن رو نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم خوشا به سعادتشون، منم چند هفته قبل جاشون بودم. هیچ نگران من نباش. من اصلا عاشق شبهای فرودگاهم. کجا بهتر از کافی‌شاپ فرودگاه. دروغ می‌گفت. او فقط عاشق ما بود و می‌خواست تا لحظه آخر زیر سقفی باشد که ما بودیم. فقط همین.

زورم به مادرم نمی‌رسید. هربار می‌رفتم با بچه و چمدانم و دلتنگی. تمام مدتی که روی صندلی‌ها دراز می‌کشیدم فکر می‌کردم مادرم کجا نشسته است. روی کدام صندلی ناراحت؟ وقتی سوار می‌شدم آخرین تماس بقول خودش ، غیر راه دور، را می‌گرفتم. تند تند می‌گفتم ما سوار شدیم. باید موبایلم را خاموش کنم. هواپیما داره می‌پره. بازهم قربان صدقه می‌رفت. صدایش همیشه بغض داشت و خوابزده بود. می‌گفتم می‌ری خونه دیگه. می‌گفت آره. بعد من موبایل را خاموش می‌کردم. کمربند بچه‌ام را سفت می‌کردم و منتظر می‌ماندم که هواپیما بپرد. مادرم لابد با آن قدمهایی که در این شانزده سال هربار آرامتر شده بودند، با آن شال که یکوری انداخته بود روی موهای نازک زیبایش می‌رفت تا دم در. بقول خودش با راننده کرایه را طی می‌کرد. بعد لابد سوار می‌شد و نگاه می‌کرد به آسمان شب. هر طیاره‌ای که می‌پرید لابد می‌گفت این بچه و نوه من است که می‌رود؟ یا آنطور که خودش ما را صدا می‌کند، لابد جای بچه به ترکی می‌گفت نفس.

از آن شب که هواپیمای اوکراین را با شلیک دو موشک به آتش کشیدند. از آن شب که آن همه جان عزیز در آسمان سوختند هربار به یکی از آنهایی که در هواپیما نبودند ولی زندگیشان بعد آنشب سوخت فکر می‌کنم. شبهای زیادی خودم را جای والدینی گذاشتم که کودکان نه و ده ساله‌شان به خانه برنگشت. چون من هم یک بچه ده ساله دارم. به آن اتاقهای پراز کتاب و اسباب بازی و بوی بچه که چراغش هیچوقت روشن نشد فکر کردم و هربار گریه کردم. به آن کفش قرمز نوزاد که هیچوقت به پای صاحبش تنگ نشد*. یک شبهایی مثل امشب به همه والدینی فکر می‌کنم که مثل مادر من آنشب بچه‌ها را بدرقه کردند. موهایشان رو بوییدند و بوسیدند. اشک ریختند و از فرودگاه به خانه برگشتند. چند مادر به این رسم من‌درآوردی در فرودگاه بودند وقتی فرزنداشان، نوه‌هایشان و نفس‌هایشان در آسمان آتش گرفته بودند و می‌سوختند؟ کدامشان آتش را دید. به قدمهای مادرم فکر می‌کنم. به قدمهای سست و لرزان مادران و پدران در راه برگشت دوباره به فرودگاه در آن شب شوم.

ونه‌گات در صفحه سی و چهار همان کتاب ** می‌نویسد «ببین سام، این کتاب خیلی کوتاه و قره‌قاطی و شلوغ و پلوغ است، علتش هم این است که انسان نمی‌تواند در مورد قتل‌عام حرف‌های زیرکانه و قشنگ بزند، بعد از قتل عام، قاعدتاً همه مرده‌اند، و طبعاً نه صدایی از کسی در می‌آید و نه کسی دیگر چیزی می‌خواهد. بعد از قتل‌عام انسان انتظار دارد آرامش برقرار شود، و همین هم هست، البته بجز پرنده‌ها.
و پرنده‌ها چه می‌گویند؟ مگر درباره‌ی قتل‌عام حرف هم می‌شود زد؟ شاید فقط بشود گفت:«جیک، جیک، جیک؟»

به پسرهایم سپرده‌ام که تحت هیچ شرایطی در قتل‌عام شرکت نکنند و خبر قتل‌عام دشمن نباید باعث خوشحالی و ارضای خاطر آنها شود.

به علاوه به آنها گفته‌ام که نباید برای شرکت‌هایی که وسایل قتل‌عام می‌سازند کار کنند، و تحقیر خود را نسبت به کسانی که گمان می‌کنند به این نوع وسایل نیازمندیم، ابراز دارند.»

راستش امشب جز به والدین داغدار،  به تو که فرمان شلیک را دادی هم فکر می‌کنم. تو از قتل عام آنشب به فرزندانت چه گفتی؟ از قتل عام مگر می‌شود حرف زد؟ از آن کفش قرمز کودکانه. از مادری که در هواپیما بود وقتی آتش گرفتن هواپیما را دید. احتمالا خم شد روی صندلی کناری. تنش را سپر فرزندش که ترسیده بود کرد و بزرگترین دروغ زندگی را به او گفت. گفت نترس. هیچی نیست درحالیکه که می‌دانست هیچ کاری نمی‌تواند بکند و رسم روزگار چنین است. تو، تو چطور به مادر خودت گفتی که فرمان قتل عام دادی؟ لابد چیزی نگفتی. صرفا گفتی «جیک جیک جیک».

ـــــــــــــــــــــــ

* کوتاهترین داستان جهان یک داستان شش کلمه‌ای است که نسبت می‌دهند به همینگوی. کوتاه است ولی غمگین و وقتی کفش قرمز را دیدم یاد این داستان افتادم
"For Sale: Baby Shoes, Never Worn"
برای فروش: کفش نوزاد، هرگز پوشیده نشده

**سلاخ‌خانه‌ی شماره‌۵ – کورت ونه‌گات – ترجمه‌ علی اصغربهرامی



Sent from my iPhone

Labels:

..
  



Tuesday, November 24, 2020

یادم بماند در زند‌گی بعدی‌ام زنی باشم سی‌و‌هفت‌ساله، تنها. باغچه‌ داشته باشد حیاط خانه‌ام. اتاق خوابم پنجره‌ی بزرگی رو به جنوب داشته باشد که صبح‌ها با آفتابِ تندش بیدار بشوم. و صدای هیچ تلفن و ساعت و تلویزیونی در خانه‌ام نپیچد. همه چیزِ زندگی‌ام روی ویبره باشد. مردی که سال‌ها پیش شوهرم شده بود برای چهار سال، حالا جایی دور باشد. جوری که سالی یکی‌دوبار بیاید این‌جا تا با هم برویم قهوه‌ای بخوریم و از تغییرات‌مان برای هم تعریف کنیم. قهوه‌ام را همان‌جا در رختخواب، همان‌طور که برهنه نشسته‌ام روی تخت، همان‌طور که زیرسیگاری را از لبه‌ی پنجره تو می‌آورم تا بوی اسپرسو و سیگار و عود اتاقِ دمِ صبح را پر کند، سر بکشم. بعد از روی صندلی پیراهن کوتاهِ کتانِ سفید را بردارم و بی آن دکمه‌هایش را ببندم، تنم کنم. بلند شوم راه بیفتم با پای بی‌جوراب و بی‌کفش توی خانه، بی آن که پارچه‌ای چیزی کپل‌هایم را بپوشاند. بروم بشینم روی توالتی که در ندارد. مسواک بزنم و صورتم را بشویم. بعد موهایم را جمع کنم بالای سرم، سیبی گاز بزنم و بروم پشت میزم در کتابخانه بشینم. لپ‌تاپ را باز کنم و نگاهی به کاغذهای پراکنده‌ی روی میز، نوت‌ها و تکه‌بریده‌ها و کپی‌ها و پرینت‌ها بیندازم. بعد شروع کنم به نوشتن. صفحه‌ی اول که تمام شد، سیگاری بگیرانم. کارم نوشتن باشد، به زبان فرانسه. جوری که هر پاراگراف را که تمام کردم برای خودم بلندبلند بخوانم تا آهنگِ حرف‌ها و کلمه‌ها را بشنوم. گاهی هم ترجمه کنم. از هر زبانی که شد، به فرانسه. تازه ساعت که به حوالی یازده رسید، بروم سراغ تلفنِ دستی‌ام. میس‌کال‌ها و پیغام‌ها را چک کنم. دوسه‌تا تلفن بزنم. کاری، کوتاه. بعد یک تلفنِ بلند. از آن‌ها که وسطش آدم یکی‌دوتا سیگار می‌کشد. یک‌جاهایی هم قهقهه می‌زند و سرش را عقب می‌دهد. تلفنم سیم‌دار باشد. از آن‌ها که گوشی را با پایه‌اش بگیرم دستم و راه بیفتم توی خانه. سیم تلفن هم دنبالم بیاید. همان‌جور که دارم با نیشی باز به صحبت‌های آن طرف خط گوش می‌دهم، بروم به آشپزخانه. از پنجره‌ی بلندش نگاهی به حیاط بیندازم. پرتقال‌ها و نارنج‌ها را. بعد آدمِ پشتِ تلفن را دوست داشته باشم. این جوری که وقتِ خداحافظی صدایم یواش بشود. از جنسِ ماچ‌های آخرِ شبم. از تهِ دل. بعد برگردم پشت میزم. دو خط اضافه کنم به تهِ پاراگراف. لپ‌تاپ را ببندم و برگردم به آشپزخانه. از فریزر یک تکه ماهی بردارم برای نهار. سرخش کنم در تابه، با روغن زیاد. پوره‌ی سیب‌زمینی بگذارم کنارش. با یکی‌دو پر ریحان. لیموی تازه بچکانم رویش. سودا بریزم در لیوان. یک خانمی با صدای بلند به زبان اسپانیایی برایم آواز بخواند. توی ضبط‌صوت. نهارم را که خوردم، سیگارم را کشیدم، ولو بشوم روی مبل. عینکم را بگذارم روی چشمم، کتابِ نیمه‌بازم را بردارم و بخوانم. یک رمانِ طولانی باشد با آدم‌هایی جذاب. قهوه‌ام را همان‌جا بخورم، همان‌جور لمیده. بعد قدرِ سه ساعت کارهای معمولِ خانه را انجام دهم. مرتب‌کردن لباس‌ها و شستن و تمیزکردن و پاسخ به نامه‌های اداری و تلفن‌های کاری و خانوادگی. بعد تلفن زنگ بزند. یک جوری که بدانم الان وقتش شده. کسی با من قرار بگذارد برای شب. شبِ دیر. غروب که شد بساط لپ‌تاپ و کاغذ و قلم و گیلاسی شراب و سیگار را ببرم به ایوان. بعد آدمی به دیدنم بیاید. جوری که برای بوسیدنش روی نوک پنجه بلند بشوم. بیاید آخرین نوشته‌هایم را بخواند. همان‌جور که دارد شرابش را مزمزه می‌کند. بعد برایم ورور از دنیا و کار دنیا حرف بزند. بعد با هم بخوابیم. بعد جین بپوشم و پلوور. هوا کمی سرد باشد. جوری که شال‌گردن لازم باشد. برویم یه جایی همان حوالی خانه. در یک کافه‌ی کوچک شام سبکی بخوریم. بعد قدم‌زنان به اولین کافه‌ی نزدیک برویم. چیزی بنوشیم. بعد من را برساند خانه. ساعت تازه ۱۱ شب باشد. دعوتش کنم بیاید با هم فیلمِ آخر جارموش را ببینیم. بعد من را ببوسد. برود. من لباس‌هایم را بکَنم. بروم بشینم پشت میزم. سیگارِ آخرم را بکشم و بنویسم. پرشور و ممتد بنویسم. بعد پنجره را باز کنم. توری را ببندم و بخزم زیر لحاف. تلفنم را خاموش کنم. کتابم را دستم بگیرم و چند صفحه‌ای بخوانم. مدادم را گاهی بردارم و یک نوت‌های کوچکی کنار نوشته‌هایش بنویسم. یک آقای یواشِ بمی آرام‌آرام برایم بخواند. از ضبط‌ صوت. تا خوابم ببرد.


Labels:

..
  



Saturday, November 21, 2020

چطور موجودي است آدمیزاد، كه گاه جان ميدهد اما حرف نميزند! چه چیز از ابهامات این هستي است كه گاهي
 مينشیند روي لبها و سكته ميدهد به هرچه باید گفته شود؟! چطور ميشود كه عمري ميدود تا بهدست بیاورد و به نزدیك دستاورد كه رسید، مكث ميكند و برميگردد و پاهاي آشولاش از دویدن را تنها در خودش جمع ميكند! چیست این دست پنهان كه تو را روي مسیر رفته و رسیده، نگه ميدارد و لبهاي باز شده بهگفتن را آرام ميبندد. نیروي این حس كجاست كه اینقدر بيرحم و عظیم است، تواناش از كجا ميآید كه تنها مجبورت ميكند خفه شوي و انبار كني و انبار كني
و انبار كني.
سیندخت نیمه غایب‌ام امروز كه تمام عمر دوید تا ثریا را ببیند و وقتي دید تنها كاري كه كرد پوست گرفتن چند میوه بود و لبخند. نگفت كه چقدر دلش پرواز ميكرده از عشق، كه چه از دست داده، چه ساخته و چه ریخته تا این لحظه. لال شدم! سیندخت لال‌شده‌ام روي كیبرد كه هرچه پرسید از شوخي و جدي، نگفتم و ننوشتم و قورت دادم. دیدم چه فایده‌اي دارد.
وقتي شنیدن، حس كردن نیست، چه فایده‌اي دارد ...
از دروازه‌ي سیماني كه ميرفت تو، لحظهاي چشمش را بست. و بعد همه‌چیز دوباره همان بود كه بود؛ همهي رفت و آمدهاي همیشگي، كیف و كلاسرها و گفت و گوي بي پایان راجع به همه‌چیز و خوشخیالي یا امید كودكانه به كارهایي كه ميشد كرد. شاید چون آن جهان مدام گردنده‌ي بیرون به ظاهر قابل تغییر بود. اما روزي بالاخره آدم ميفهمد كه چه قدر سخت و خود گردان است. گرچه شاید هیچوقت نفهمد كه چرا و چگونه! (مراسم معارفه - حسین سناپور)

از وبلاگ خانم کنار کارما

Labels:

..
  



Friday, November 20, 2020


کتاب‌ها را از اول، از صفحه اول آغاز می‌کنند و شبکه‌ها را، فیس‌بوک، تلگرام، توییتر و باقی را از آخر. از آخر آغاز نمی‌کنیم. از آخر آغاز می‌شود. کتاب حافظ حافظه است و شبکه‌ها حافظ فراموشی.

Labels:

..
  



Thursday, November 19, 2020


عصر رفته بودیم سیاکوه خانه جمائیل. جمائیل روی ویلچر بهزیستی کنار نرده فلزی حیاطش منتظر نشسته بود با پسر بی شناسنامه چهارده ساله اش. باران هم می بارید نم نم. بوی پلم و گنیما. وقتی برگشتیم شجریان مرده بود. شبکه خبر دنبال جورابش می گشت و شبکه های معاند پر از مهمانان فرهیخته بودند و شجریان مدام تکرار میکرد گلچهره مپرس، گلچهره مپرس!

بعد همایون آمد، یتیم. گردنش کوتاهتر شده بود. کرونا را بهانه کرد و در بلندگو چیزهایی گفت که غصه آدم سنگین تر میشد. توی شبکه های اجتماعی چرخ زدم. چند متن از کسانی که دلشان برای اینهمه بی صاحابخونی خودشان و خودمان سوخته بود خواندم. فهیم عطار دو خط نوشت با بغض و رفته بود یک کنجی. شعر کوتاهی هم بود در سوگ باز محمدرضا! شاید منظورش لطفی بوده شاید کسی دیگر. بعد در حالیکه چای می ریختم توی لیوان رز صورتی، یواشکی در آشپزخانه گریه کردم. بعد چند خاطره زنده از شجریان را در ذهنم مرور کردم. یکیش یک عکسی بود که دوست سابقمان در زمان دانشجویی با استاد انداخته بود. یکیش هم روزی بود که میم کوچک در کنسرت از بالکن تالار برای شجریان دست تکان داده بود و همان زمان ایشان هم برای او یا برای اهل بالکن دست تکان داده بود.

[ + ]

Labels:

..
  




امروز هر پنج تخم فنچ  را که سرما بهشان زده بود دور انداختیم. فنچ ها چند ساعتی از غصه ساکت بودند. کولی گفت که دیگر این پرنده های احمق و "حرف نزن" را دوست ندارد و دلش یک پرنده میخواهد که بتواند باهاش دوست شود و حرف بزند. مثلا یک کاسکو. آش ترش خوردیم و عصر رفتیم جیرسرباقرخاله تا باغی را که کولی میخواهد در آن بدون زنش و با گاوش زندگی کند ببینیم. میچکا در خانه ماند مثل همیشه. همه جا گل و شل بود و برگهای صنوبر و لیلکی که زیر چرخها در گل فرو می رفت. یک جایی بود شبیه فارسی دوم دبستان سال شصت. صاحب باغ با صاحب باغ همسایه دعوا داشت و ما ترسیدیم کولی را در چهل سالگی اش با یک گاو آنجا رها کنیم پس برگشتیم. 

به بیستون پیام دادم که دارم برایش سوپ می آورم. فکر کردیم معلم ترافیک است پس از رشتیان رفتیم. بیشتر مغازه ها بسته بود. اماکن نامه داده به مدت پانزده روز از شش عصر به بعد مغازه ها بسته باشند تا بتوانند کرونا را در تاریکی گیر بیندازند. بیستون غمگین بود. چند بار از روی شلوار محدوده بخیه های شکمش را نشانم داد و گفت که معلم عربی بهش گفته اگر این هفته هم به مدرسه نرود روزی دویست هزار تومان از حقوقش کم می شود و باز دستش را گذاشت روی بخیه هایش. 

بعد خرید کردیم و برگشتیم. یک عمر پای سینک ظرفشویی ایستادم و خریدها را ضدعفونی کردم. بعد موبایلم را روشن کردم و صفحه شاد را باز کردم و به کلاس صفر چهار پیام دادم که اگر یک بار دیگرچت کنند وگروه را با چسناله درباره امتحان پر کنند نمره منفی می گیرند و در صفحه شخصی برای راسته کناری و لولمانی قلب و گل فرستادم. سین پیام داده بود.عکس چند بسته پوشک بزرگسال برای بابا. یک میلیون و پانصد و پنجاه هزار تومان. زنگ زدم به مامان. سومین بار برداشت و گفت که روی گوش سالمش خوابیده بوده و صدای زنگ را نشنیده. بابا هم روی تختش افتاده و از ظهر تا حالا بیدار نشده و تا یقه هم شاشیده و این چه زندگی است. بعد سفارش کرد که نگذارم میچکا زیاد درس بخواند چون کله اش پوک می شود و مبادا بگذارم برود کشور خارج. گفت وام تعاونی اش را گرفته و یک تومن داده به ممد که زنش مرده و بچه فلج دارد، ذخیره قیامت.

Labels:

..
  


Archive:
February 2002  March 2002  April 2002  May 2002  June 2002  July 2002  August 2002  September 2002  October 2002  November 2002  December 2002  January 2003  February 2003  March 2003  April 2003  May 2003  June 2003  July 2003  August 2003  September 2003  October 2003  November 2003  December 2003  January 2004  February 2004  March 2004  April 2004  May 2004  June 2004  July 2004  August 2004  September 2004  October 2004  November 2004  December 2004  January 2005  February 2005  March 2005  April 2005  May 2005  June 2005  July 2005  August 2005  September 2005  October 2005  November 2005  December 2005  January 2006  February 2006  March 2006  April 2006  May 2006  June 2006  July 2006  August 2006  September 2006  October 2006  November 2006  December 2006  January 2007  February 2007  March 2007  April 2007  May 2007  June 2007  July 2007  August 2007  September 2007  October 2007  November 2007  December 2007  January 2008  February 2008  March 2008  April 2008  May 2008  June 2008  July 2008  August 2008  September 2008  October 2008  November 2008  December 2008  January 2009  February 2009  March 2009  April 2009  May 2009  June 2009  July 2009  August 2009  September 2009  October 2009  November 2009  December 2009  January 2010  February 2010  March 2010  April 2010  May 2010  June 2010  July 2010  August 2010  September 2010  October 2010  November 2010  December 2010  January 2011  February 2011  March 2011  April 2011  May 2011  June 2011  July 2011  August 2011  September 2011  October 2011  November 2011  December 2011  January 2012  February 2012  March 2012  April 2012  May 2012  June 2012  July 2012  August 2012  September 2012  October 2012  November 2012  December 2012  January 2013  February 2013  March 2013  April 2013  May 2013  June 2013  July 2013  August 2013  September 2013  October 2013  November 2013  December 2013  January 2014  February 2014  March 2014  April 2014  May 2014  June 2014  July 2014  August 2014  September 2014  October 2014  November 2014  December 2014  January 2015  February 2015  March 2015  April 2015  May 2015  June 2015  July 2015  August 2015  September 2015  October 2015  November 2015  December 2015  January 2016  February 2016  March 2016  April 2016  May 2016  June 2016  July 2016  August 2016  September 2016  October 2016  November 2016  December 2016  January 2017  February 2017  March 2017  April 2017  May 2017  June 2017  July 2017  August 2017  September 2017  October 2017  November 2017  December 2017  January 2018  February 2018  March 2018  April 2018  May 2018  June 2018  July 2018  August 2018  September 2018  October 2018  November 2018  December 2018  January 2019  February 2019  March 2019  April 2019  May 2019  June 2019  July 2019  August 2019  September 2019  October 2019  November 2019  December 2019  February 2020  March 2020  April 2020  May 2020  June 2020  July 2020  August 2020  September 2020  October 2020  November 2020  December 2020  January 2021  February 2021  March 2021  April 2021  May 2021  June 2021  July 2021  August 2021  September 2021  October 2021  November 2021  December 2021  January 2022  February 2022  March 2022  April 2022  May 2022  July 2022  August 2022  September 2022  June 2024  July 2024  August 2024  October 2024  May 2025  August 2025  September 2025  October 2025  November 2025