Desire knows no bounds |
|
Thursday, October 22, 2015 And what do you know who is staying in the rubbles via كنار كارما
روز نرمی است. ماگ لبالب از چایی را گذاشتهام کنار لپتاپ و دلم قند نمیخواهد. «تمام تو» را گوش میدهم و یاد آن فروشندهی موزیک میافتم که نتوانسته بود لای قفسهها پیدایش کند ازبسکه اشتباه آدرس داده بودم. روز نرمی است و خورشید نیست و از جایی دور٬ خیلی دور صدای عزاداری عاشورا میآید. حواسم در پارکینگ است. ماشین را یکجوری پارک کردهام که طبقهی پایینی اگر قصد بیرون آوردن ماشینش را داشته باشد یا گرفتار است و یا باید زنگ بزند. یک گوشم به آیفون است و یک گوشم به نوای نیِ امیر اسلامی. آلبرت یکبار پرسید این فلوتِ شما چرا اینقدر غم دارد. گفتم چون فلوت نیست و نی است٬ چون نوایش از حنجرهی آدم بیرون میزند انگار که دلت را جار زده باشی.
روز نرمی است. پتوی سفری را دورم پیچیدهام٬ شلوارجین و پاپوشهایم را پوشیدهام و به خانهای نگاه میکنم که قرار شد در کمال تعجب همچنان ساکناش باشم. یادم باشد پتوی بزرگ را بدهم خشکشویی و باقی عکسها را جمع کنم. یادم باشد پودرِ دستی بخرم برای شستن پردهها و کوسنها. یادم باشد سرفرصت بنشینم و با پیرزنهای ته دلم که وقتی صدای نی میشنوند شروع میکنند به رختشستن٬ کمی حرف بزنم٬ کمی دوست شوم.
Labels: UnderlineD |
|
Comments:
Post a Comment
|