Desire knows no bounds |
Monday, November 30, 2015
سه روزی میشود به گمانم، تصویری محو و مبهم در سرم میچرخد بیکه به درستی به یاد بیاورماش. نشانههایی از محیط پیرامونام دریافت کردهام مبنی بر یادآوریِ یک خاطره، تصویری از یک مهمانی، از گفتوگوهایی دور یک میز گرد، در یک مهمانی، بیکه بدانم کدام مهمانی و کدام جمع و کدام گفتوگو. به طرز غریبی احساس میکنم دارم نشانههایی دریافت میکنم تا خاطرهای را به یاد بیاورم، بیکه بدانم کدام نشانهها و بیکه بدانم کدام خاطره. انگار شبحی بیصدا مدام دور و برم بچرخد و بخواهد ببینماش. چیزی نمیبینم اما. اطرافم حضوری نامرئی در جریان است. انگار میدانی مغناطیسی پیرامون یک آهنربا. حافظهام مدام دست و پا میزند تا نشانههایی که نمیداند کدامند را شناسایی کند، که بچسباندشان به خاطرهای از گذشته، نمیتواند اما.
سه روزی میشود گمانم، که نسخهی محو و بیکیفیت خاطرهای که نمیدانم چیست، تمام ذهنم را به خود مشغول کرده است. گاهی تکهای از آن را، انگار قطعهای از یک پازل، به خاطر میآورم، به تنهایی، بیکه هیچ اتصالی. ذهنام میان خاطره و حافظه و ناتوانی سرگردان است. فراموشی؟ یادداشتهای شبانه --- سیلویا پرینت Labels: las comillas |
Comments:
Post a Comment
|