Desire knows no bounds |
Monday, November 2, 2015
برای یوهان نامهای نوشتم. برایش نوشتم دلتنگی امانم را بریده. دلتنگ نبودم اما. بیش از دلتنگی، بلاتکلیفیست که آزارم میدهد. نامههایم به یوهان، مرا روی لبهی تعلق به جایی، چیزی کسی نگه میدارد. بیعشق، جهانام ابریست. بیتعلق، واژههایم بیجاناند. این روزها هوا سرد و بارانیست. روبدوشامبر پشمی قهوهایام را میپیچم دورم و بندش را گره میزنم دور کمرم. سرپاییهای پشمیام را پا میکنم و بیهوده در خانه پرسه میزنم. آلما میگوید شبیه این پیرمردهای بازنشستهی بدخلق پولدار بیخانواده میشوم با این هیبت. حوصلهی خنده ندارم. در آشپزخانه پرسه میزنم و قهوه دم میکنم، بیکه دلم قهوه خواسته باشد. هوا سرد شده و شوفاژها صدای آب میدهند. سه روز پیش به گوستاو گفتم کسی را بفرستد به موتورخانه سرکشی کند. مدتیست که حرفهایم را پشت گوش میاندازد اما. تمام هوش و حواسش به جای سرکشی به امور خانه و باغ، پی جای دیگریست. آلما میگوید فکر کنم گوستاو بالاخره دوستدختر پیدا کرده. هر دو میخندیم. بوی قهوه خانه را برداشته. آفتابی کمجان روی میز آشپزخانه پهن شده. فنجان قهوه و کتاب به دست میروم توی سالن. مینشینم روی زمین خودم را میچسبانم به شوفاژ. باید خودم را به چیزی جایی کسی بچسبانم. شوفاژها صدای آب میدهند. صدای خندهی دخترکی از باغ میآید.
یادداشتهای شبانه --- سیلویا پرینت
Labels: las comillas |
Comments:
Post a Comment
|