Desire knows no bounds |
Wednesday, November 4, 2015
خونریزی همچنان ادامه دارد و ضعف امانم را بریده. در بسترم هنوز. دیشب کمی فیلم دیدم. کمی با سید حرف زدم. تا صبح به خود پیچیدم و حوالی طلوع آفتاب خوابم برد. باید دوباره شروع کنم به مطالعهی آکادمیک. احساس میکنم از جریان روز به دور افتادهام و اقامت طولانیام در ییلاق، دارد مرا روز به روز منزویتر میکند. سید گفت به سفرمان فکر کنم. هنوز برنامهی خودش برای سفر معلوم نیست اما. روحیهی منطقی و معقول و محافظهکارش ذوق و شوق و هیجانِ بیگداربهآبزدنهای مرا سرکوب میکند. دلم میخواست با قطعیت برنامهی سفر را خودش بچیند و به من اطمینان بدهد که میآید. دلم میخواست هیجان روز اول را داشته باشم برای سفر. ندارم اما. اگر آنهمه دلم نمیخواست اپرای سالومه را از نزدیک ببینم، به کل سفر را موکول میکردم به آیندهای نامعلوم. اجرای جدید «سالومه» را میخواهم ببینم. برای نوشتن یادداشتام بر اقتباس قبلیاش بسیار حیاتی خواهد بود. اگر سید نیاید، گمانم چند روزی سفر را کوتاهتر کنم. به شیوهای کاملا خرافاتی فکر میکنم هر بار از هیجان غیرمنتظرهای قبل از آن که اتفاق بیفتد نوشتهام، جادویش را باطل کردهام. دیگر نباید پیش از آن که «اتفاق» بیفتد بنویسماش. پدر تلفن زد. برایم عرق یونجه تجویز کرده. آلما به نسخهی پدر میخندد. من؟ احساس میکنم گاوم.
یادداشتهای شبانه --- سیلویا پرینت Labels: las comillas |
Comments:
Post a Comment
|