Desire knows no bounds |
Sunday, November 8, 2015
ضماد روغن بادام تلخ و جوشاندهی افسنطین معجزه کرد. بعد از بیست روز التهاب مدام، حالا کمی بهترم. امروز چند ساعتی را در شهر سپری کردم. به سرکشی خانه رفتم. خانه در حال مرمت است و روحی سفید در سراسر خانه جاریست. روی تمام اثاثیه ملافههای سفید کشیدهاند. هیچ چیز سر جای خودش نیست و پنجرهها و دیوارها برهنهاند. چیدن هزاربارهی جاها و فضاها دیگر برایم تبدیل به عادتی قدیمی شده. به حضور ارواح سفید در خانه عادت کردهام. در تمام مدت بیماری، همانجور که بنیهام روز به روز تحلیل میرفت، گاهی ساعتها درازکشیده در بستر به سقف خیره میماندم و ملافهها، ملافههای سفید را در ذهنم شبیه ابرها بازسازی میکردم. تمایلی به بلندشدن از بستر نداشتم. ضعف را پذیرفته بودم و رسوب کردن تنم را میان ملافهها، خونسرد و آرام دنبال میکردم. پذیرفتن ضعف، همانگونه که هست، کاری بود که سالها از انجام دادناش سر باز میزدم و حالا، حالا دیگر تلاشی برای انکارش نمیکنم. ضعف و ناتوانی که میآید، میپذیرماش. انگار باد پاییز پیچیده باشد لابهلای شاخههای درختان و انگار برگهای پاییزی، که ناگزیر از فروافتادناند. گاهی آدمی ناگزیر از فروافتادن است و مقاومت بیهوده، تنها فرسودهترش میکند. به ارواح سفید خو گرفتهام و گاهی میگذارم که بیفتم. اگر به پایان نرسم، دوباره بلند میشوم و دوباره ملافهها را از روی اثاثیهی خانه جمع میکنم، دوباره چیدن هزاربارهی خانه را از سر میگیرم. نمیترسم دیگر. ترس را خسته کردهام من.
یادداشتهای شبانه --- سیلویا پرینت Labels: las comillas |
Comments:
Post a Comment
|