Desire knows no bounds |
|
Saturday, December 5, 2015
در سایهروشن نور کمجان تهماندهی آفتاب ظهر پاییزی، همانجور که دراز کشیده بودم روی تخت و پتو را پیچیده بودم دورم، نادین به آرامی وارد اتاق شد -به هوای خودش آرام، که بیدارم نکند- گلدان سفالی آبی را با چند چیز دیگر که تشخیصشان از زیر پتو دشوار بود گذاشت روی میز گرد، پای تخت. حوصله نداشتم حرف بزنم. تکان نخوردم که یعنی خوابم. یکی دو لیوان چای نیمخورده را از کنار تخت برداشت، سرپاییهای پشمیام را صاف کرد، کمی دور خودش چرخید و رفت. بالاخره رفت. همیشهی وقتهایی که میآید توی اتاق من چیزی بیاورد یا ببرد، آنقدر مکث میکند که آدم مجبور شود سر حرف را باز کند. اغلب اوقات سرم را از روی کتاب بلند نمیکنم تا دو سه جمله بگوید برود بیرون. وقتهایی که خوابم اما، طعمهی همان دو سه جملهاش را هم که پیدا نکند، کمی دور خودش میچرخد و یکجورِ سرخوردهای که حتا بیحرف هم از چهرهاش معلوم است، میرود بیرون. آدمها اشتیاق پایانناپذیری دارند به حرف زدن. سکوت دچار احساس گناه میکندشان. شاید برای همین است که نمیخواهم برگردم شهر. و شایدتر برای همین باشد که حضور سید، حضور ساکت و کمحرفش را اینهمه این روزها قدر میدانم. صدای پای نادین که از پلهها رفت پایین، از جایم بلند شدم نگاهی به میز گرد پای تخت انداختم. دو شاخه اقاقیای سفید توی گلدان بود، یک بستهی کوچک شیرینی کرهای از همانها که همیشه سر راهمان از هانس میخریم، چند قلوهسنگ، و یک یادداشت با دستخط سید. برایم نوشته بود سر راهش از همان شیرینیهای همیشگی که دوست دارم برایم خریده و توی جاده، چشمش به اقاقیاهای سرحال افتاده پیاده شده دو شاخه برایم چیده، و چند قلوهسنگ که هنوز صدای رودخانه میدهند. به نادین سپرده بیدارم نکند و شب که برگردد با هم فیلم میبینیم. نوشته بود تمام روز را بخوابم و به صدای رودخانه گوش کنم و به هیچچیز دیگری فکر نکنم. نوشته بود «مرگ آنقدرها هم چیز عجیبی نیست. شب که برگردم، با هم فیلم میبینیم و دیگر حرفش را نمیزنیم.»
یادداشتهای شبانه --- سیلویا پلات Labels: las comillas |
|
Comments:
Post a Comment
|