Desire knows no bounds |
|
Sunday, February 28, 2016
هدیه رو وا نکرده حذف مصباح
از شب قبلش با هم بودیم. گفته بودیم و خندیده بودیم و صبح اونا خوابیده بودن من پاشده بودم اومده بودم خونه، رفته بودم رأی داده بودم رفته بودم اوپنینگ، شب اومده بودن دنبالم رفته بودیم شام و استخر و الخ، تا فردا شبش که باز یکیمون کلهپاچه گرفته بود اومده بود شات زده بودیم اخبار مجلس و خبرگان رو دنبال کرده بودیم خندیده بودیم برنامهریزی سفر یههویی و استخر و شات و شام و مخلفات، تا حوالی ساعت دوی شب، مست و مفرح، هر کدوم درازکشیده رو یه مبل. از خونه بغلی صدای گیتار و آواز دستهجمعی میومد. داریوش و «اگه یه روز» و ابی و سیاوش قمیشی و الخ، ترانههای رایج وقتای خوب مستی. پنجرهها تمامقد باز بودن و صدای ساز و آوازشون درست بغل گوشمون بود. یکی از ترانههای ابیشون که تموم شد، دوستم گفت بگیم «اون دو تا مست چشات» رو هم بخونن دیگه. خندیدیم که اوهوم. بعد؟ یادمه پنج دقیقه بعد من لباسپوشیده جلوی در واحد بغلی، زنگشونو زدم. در کسری از ثانیه همهجا ساکت شد. صداشون میومد که صد و دهه یا همسایههان؟ هیشکی درو باز نکرد. معلوم بود نمیتونستن تصمیم بگیرن بیان درو باز کنن یا نه. اولش یه جوری وایستاده بودم از تو چشمیِ در نتونن ببینن منو. سکوتشون که طولانی شد اما، دیدم گناه دارن، الانه که مستیشون بپره. دوباره زنگ درشونو زدم یه جوری وایستادم که لااقل ببینن صد و ده نیستم. دو تا پسر سی و یکی دو ساله اومدن دم در. قبل از اینکه حرف بزنم شروع کردن به عذرخواهی که ببخشید صدامون بلند بود و اینا. خندیدم که آره، صداتون خیلی بلنده، صدای اونی هم که ساز میزنه خیلی خوبه. مکث کردن. گفتم یه خواهشی داشتم. گفتن بله بله، دیگه سر و صدا نمیکنیم. گفتم نه بابا، به خاطر جنتی و مصباحم که شده حالشو ببرین، فقط میشه «اون دو تا مست چشات»و هم بخونین؟ مکث. بعد کل خونهشون که معلوم بود جمع شدهن پشت دیوار راهرو، ترکیدن از خنده. خلاصه یه تعداد های فایو به مناسبت مجلس و خبرگان و حداد، یه شات تکیلا هم آوردن برام که تا حالا کسی تو فرهنگ آپارتماننشینی اینجوری حال نداده بود بهمون و دمتون گرم و اینا. پنج دقیقه بعدشم اومدن دنبالمون به زور و اصرار بردنمون خونهشون، تا خود صبح به هوای شات و اخبار خبرگان و اون دو تا مست چشات. یه مشت غریبه دور هم، با حالی خوب، خیلی خوووب. |
|
Saturday, February 27, 2016 گربهی تو کجا باید گذاشته رفته باشد آخَر؟ چه دُور و بَرِ خودی! چه بگویم، دختر! با چشم او که روز را به شب از خط به دایرهیی بُردهست: چار اتاق. سه با یک. خالی. و جای اثاث، که در اتاقِ بعدیی بعدی هم نیست، بوی زنبقْ تَنگ میکُنَد. شاید از ورودِ بدِ ما باشد که آن دو تا حلقهی نورانیی روی تاق لرز بر میدارد، و اوی تو، توی او ــــ او که بگویـی کهیک ملافهی دَرْ باد بود و، همان جور که وقتِ جوانی، ملافهی نامرتبیست. به این سرازیری و سربالایی نـگاه کنید، رفقا! باد همین شکلیست ــــ خواهرم، خواهَرْ اَنْدَرَم، علفِ اتاقهای من، هیچِ بِنْتِ هیچ. ـــــــــــــــــــــــــــــــــ تشریفات دیدن بيژن الهى |
|
".Uneasiness is the great figure of desire. 'I was uneasy' is almost an equivalent of 'I was alive'; it's almost an equivalent of erection"
Hélène Cixous, "The School of Roots", Three Steps on the Ladder of Writing
Labels: UnderlineD |
|
".I will vanish in the morning light; I was only an invention of darkness"
Angela Carter --- The Lady of the House of Love
Labels: UnderlineD |
|
Thursday, February 25, 2016
از اينستاگرام بكس:
۱. تقریبن هزارتا گزینه برای ناهار تو راسته غذافروشی های کنارمجتمع میلاد نور هست که میتونه انتخابی برای ظهر روز جمعه باشه، اما برای شمایی که رفتی رای دادی و با دست خودت تو کاغذ رایگیری، نوشتی فلاحیان، نوشتی ریشهری، گزینهی بهتری جز ساندویچ گوشت وجود نداره، چون گوشت تن آدم با این اسمها آب میشه. فقط هرجا رفتی، بگید بهتون نوشابهی لیوانی بدن، زیاد و با یخ فراوون، این عطش سیاسی با یه قوطی کوکا رفع نمیشه. ۲. درسته کمیت مشارکت مردم در انتخابات و رای دادن به اون لیست چهل و شش نفره، تکرار میکنم،تمامی اون لیست چهل و شش نفره مهم و تاثیرگذاره ولی کیفیت اون رای هم مهمه، آرائی که نزدیکتر اخذ بشوند، سریعتر شمارش شده و تاثیرگذارترند، لذا اگه گذرتون با رفقا افتاد به فاطمی و وزارت کشور، بعد رای دادن برید سر خیابون فلسطین (جویبار) و چند کوچه برید پائین تا بعد خیابون زرتشت، برسید به کوچه امینی. رستوران تاپو گزینه مناسبی برای خوردن یه قرمهسبزی معرکه و بیاد موندنیه و سالاد کلم محشری هم داره. البته از ماست و دوغ تو این رستوران خبری نیست، چون گویا مربوط به اقلیت یهودیهای مقیم مرکزه. انتخابات یک امر سیاسی و گزینه خوردن قرمهسبزی یهودی هم از این سیاسیتر نمیتونه بشه. از انتخاب فلاحیان تا یک ناهار نیمه اسرائیلی فقط دو قدم فاصلهست، متاسفانه. ۳. برای شمایی که سمت خیابون کارگر جنوبی و چهارراه لشکر هستید، انتخاب بهتری جز یه پرس چلوکباب کوبیدهی داغ و چرب تو رستوران شاد نیست. دست چند نفر رو بگیرید، شناسنامههاتون رو بذارید تو جیباتون و با خودتون ببرید همون اطراف و نفری چهل و شش عدد اسم بنویسید. سپس با دلی شاد و قلبی آکنده از امید، راهتون رو کج کنید سمت خیابون کمالی و برید تا جلوی بیمارستان لقمان، چلوکبابی شاد همون اطرافه، پیازم بخورید. ۴. رفقای دانشجو؛ انقلابیون واقعی؛ شمایی که اطراف میدون انقلاب زندگی میکنید؛ ساعت یازده شناسنامه بدست واسه پیشغذا اول برید سر جمالزاده جنوبی و یه کاسه آشرشته نیکو صفت بزنید، روشن شوید، سپس همان اطراف پای صندوقهای رای حاضر شده و لیست چهل و شش نفره امید رو دست بدست بگردونید. و بعد از نوشتن تمامی اسامی، بله تمامی اسامی، راهتون رو کج کنید به سمت اوایل خیابون کارگر شمالی، جایی که فلافل معروف مروی همونجا یه شعبه داره. خوردن یه ساندویچ فلافل با کلمخرد شده و چاشنی اضافه، برای وعده اصلی ناهار، میتونه تمام این اتفاقات سیاسی رو بشوره ببره پائین. ۵. مجموعه کبابخوریهای میدون بهمن یا همون کشتارگاه اونقدر بزرگه که مشارکت نصف اون آدمهای گشنه که به عشق دل و جیگر و قلوه میان اونجا، میتونه نتیجه انتخابات رو عوض کنه. فقط کافیه با رفقا جمع بشین و شناسنامه بدست سر ظهر یا حتی عصر / شب /نصفه شب، بعد رای دادن به لیست امید، کباب بخورید، اما یادتان باشد که درست سفارش دهید، با این لیست قشنگ امید، حداقل سه سیخ خوئک بخاطر فلاحیان و دو سیخ دنبه بیاد ریشهری باید لای نونتون باشه، دل و قلوه و خوشگوشت را هم بابت فراموش کردن این مشارکت غیردلخواه اما تاثیرگذار، بسته به حجم و مقدار فشار روحیتان سفارش بدین و از خوردن کوبیده و بال کبابی هم اجتناب نکنید چراکه کباب به مثابه دوای دردهای کهنهی سیاسی، میتونه بر حسب گرایشات سیاسی آدمها، از قلوهی برشته شده تا دنبلان کبابی تغییر کنه. ۶. غربنشینان تهران، شمایی که شهرک غرب و حومه زندگی میکنید، لازم نیست برای رای دادن و ناهار خوردن تا مرکز شهر و جاهای خیلی دور بروید. تو خیابون دادمان، کوچه های درختی/ بهارستان /فخاریمقدم چندین گزینه خوب از فیشاندچیپس بگیر تا پیتزاهای خوب و مرغوب تو رستوران جو وجود داره که میتونه بعد مشارکت قشنگتون پای صندوقهای رای، انتخابهای زیادی برای خوردن ناهار بهتون بده. درسته این رستورانها کمی لاکچریطور و گرون محسوب میشه ولی شمایی که داری از روح و جونت مایه میذاری و حتی دست چهار پنج نفر رو گرفتی که بیاری پای صندوق، یه ناهار نسبتن لوکس، تناسب خوبی با این کار مهم و بزرگ داره. ۷. این اتفاق بدی نیست که تو تهران یه خیابون به اسم باباشه و شما قراره اسم پسرش رو واسه انتخابات بنویسی رو کاغذ رایگیری، تو خیابون باباش بعد خیابون قائممقام یه رستوران خوب به اسم پیشخوان هست که بجز پیتزا و کنتاکی، سالاد یونانی خوبی هم داره، حتی کمی بعد از مدرس، تو کوچه جهانتاب هم یه پیتزایی به اسم پاشا هست که پیتزای قارچ و سالامیش معرکهست. البته اینها فقط دوتا از هزار رستوران خوب و قشنگ این خیابونه و همین دلایل کافیست تا تاریخ را کنار بگذاریم، پدر را محترم بشماریم و علیرغم آن میل اشتباه باطنی، به پسرش رای بدهیم. البته حالا شما اگه داری اسم علی مطهری رو مینویسی، بیزحمت چهلوپنجتا اسم دیگهی لیست امید رو هم بنویس که هم ناهارت بهت بچسبه هم روح آن مرحوم شاد بشه، بنظرم نوشتن یه مشت اسم، معامله خوبی با یک خیابونه. ۸. گیاهخواران عزیز؛ ما هم اکنون متاسفانه نیازمند یاری حتی شما هستیم. اگر دلیل کافی برای مشارکت ندارید، نگاهی به آدمهای مجلس قبلی بیاندازید تا ببینید که چه دایناسورهای گوشتخوار قبیحی به جایی که جای نمایندگان ما و شماست، راه یافته اند. عزیزان، گرایش غذایی شما در معرض نابودیست و با این اوضاعمبارزهتان هر روز سختتر و خطرناکتر خواهد شد اگر به لیست امید رای ندهید، گرچه در این لیست هیچ گیاهخواری حضور ندارد و تمامی گیاهخواران را همان اول در شورای نگهبان رد صلاحیت کردند، ولی مطمئن باشید که آدمهای لیست امید به مراتب گیاهخوارتر از سایر کاندیدهای دیگر اند. فلاحیان و ری شهری را فراموش کنید، به کاهوی خود گازی بزنید و برید رای بدید، امسال نه ولی شاید روزی شما هم در این مجلس نماینده خود را پیدا کردید، بلی به امید آن روز. Labels: UnderlineD |
|
Tuesday, February 23, 2016
شرکت در انتخاباتِ مجلسِ دهم via نسخهی قابلِ انتشار
جمعه روزِ انتخاباتِ (مرحلهی اولِ) مجلس شورای اسلامی است. من ساکنِ ایران هستم، و تصمیماتِ مجلس شورای اسلامی بر زندگیام تأثیر میگذارد، و معتقدم که با رأیدادن میتوان بر ترکیبِ مجلس اثر گذاشت. رأی میدهم: ضمنِ اینکه با نحوهی ردّ صلاحیتها مخالفام، سعی میکنم از بینِ کاندیداهای موجود کسانی را انتخاب کنم که فاصلهشان با شیوهی مطلوبِ من برای کشورداری کمتر از بقیه باشد. گاهی شاید یادمان برود که وقتی به کسی رأی میدهیم، معنای این رأیدادن این نیست که شخصاً به او علاقه داریم یا با همهی برنامههایش موافقایم یا کارهای گذشتهاش را بهتمامی تأیید میکنیم یا او را مرجعِ تقلیدمان میدانیم (اگر گمان میکردم که رأیدادن مستلزمِ یکی از اینها است، مسلّماً شخصاً در انتخاباتِ سالِ هشتادوهشت به آقای موسوی و در انتخاباتِ سالِ هشتادوچهار به آقای هاشمیرفسنجانی رأی نمیدادم). به کسی رأی میدهیم که گمان میکنیم که اگر برنده شود، فاصلهی جامعه از ایدهآلِ ما کمتر از حالتی خواهد بود که رقیباناش برنده شوند. اینگونه است که اگر شخصِ واحدی برای مقامِ واحدی کاندیدا شود، در یک انتخابات به او رأی میدهم و در انتخاباتی دیگر به رقیباش. رأیدادنِ من به کسی، ابرازِ عشق یا ارادت به او نیست (گرچه شاید گاهی ابرازِ انزجار از رقیباش باشد)؛ کاری است بر مبنای محاسبه، با هدفِ مطلوبترکردنِ اوضاع. دو اعتراضِ مربوط به هم هست که گاهی میشنویم. یکی اینکه حکومت، با تقلب و/یا گزینشِ شورای نگهبان، هر کس را که بخواهد به مجلس میفرستد، دوم اینکه اصولاً مجلس شورای اسلامی قدرتی ندارد. من قبلاً در حدِ توانام به اینها پرداختهام، و حرفهای قبلیام را همچنان معتبر (گرچه بعضاً حالا فاقدِ موضوعیت) مییابم. اینجا نکتهای اضافه میکنم. مثلِ همهی مواردِ دیگر، در دورانِ انتخاباتِ ریاستجمهوریِ سالِ ۹۲ هم این نوع اعتراضها شنیده میشد؛ حالا، در نیمهی دومِ دولتِ آقای روحانی، شاید خوب باشد معترضانْ جداً این را بررسی کنند که آیا آقای روحانی در مقامِ رئیسجمهوری همانطور عمل کرده است که آقای احمدینژاد عمل کرده بود؟ آیا همانطور عمل کرده است که آقای جلیلی اگر برنده میشد عمل میکرد؟ طرفدارِ سرسختِ نوعِ اعتراضهایی که ذکر کردم شاید بگوید که این برندهشدنِ آقای روحانی (مثلاً در مقابلِ آقای جلیلی) از قبل و در سطوحِ بالاترِ نظام انجام شده بوده است و رأی مردم بیتأثیر بوده است. اما، به نظرِ من، اینگونه جوابها به یکی از دو اِشکالِ مرتبطْ مبتلا است. یکی اینکه قدرتِ پیشبینی ندارد—یعنی نوعاً نمیشنویم که کسی بگوید، و به عواقبِ گفتهاش پایبند باشد، که "من پیشبینی میکنم که فلانی برنده شود، و اگر نشد، معلوم میشود که من اشتباه کردهام". دوم اینکه اگر هم پیشبینی کنند و پیشبینیشان غلط باشد، کاری که میکنند بعضاً گفتنِ این است که "حکومت از اول هم همین را میخواست؛ این نمایشها فقط برای سرگرمکردنِ مردم بود". تصورِ من این است که همهی ما باید بترسیم از اینکه خودمان را ابطالناپذیر کنیم. از یک نظر، طرفدارِ نظریهی توطئه مثلِ مدافعِ سرسختِ نظریهی بطلمیوسی است: در مواجهه با شواهدِ خلاف، دایره بر دایره میافزاید تا از نظریهاش دست نکشد. به نظرم امرِ واقع این است که دولتِ فعلی بهتر از قبلی کار میکند: پیداکردنِ نمونه (از کمشدنِ تورمِ چنددهدرصدی تا مذاکرهی موفق با ایالاتِ متحده) سخت نیست. شخصاً ترجیح میدهم مجلسی برقرار باشد که در این قبیل امور مانعِ دولت نشود—و البته افرادِ شجاعی هم در آن باشند که بر همین دولت هم کارشناسانه نظارت کنند. Labels: UnderlineD |
|
Monday, February 8, 2016
در همه کارها: بوسهل بوزنی via از بالا
من سندرم زیدان دارم. همون ترس از شکست که باعث می شه آدم وسطش ول کنه بره. Labels: UnderlineD |
|
Tuesday, February 2, 2016
#جان_من_است_او
دهم بهمن، دخترک هیجدهساله شد. هر روز که از مدرسه برمیگرده، اگه خونه باشم، یه راست میاد تو اتاق من شیرجه میزنه تو تخت میگه «من نمیخوااااام بزرگ شم». میگم خب. میگه قول دادیا. و میره پی کارش. دخترک نمونهی معاصر یه تینایجر کامله. لابد مال اینهمه سریالای تینایجریه که دیده؛ لباس پوشیدنش، موزیک گوش دادنش، دایِریز(!) نوشتنش، معاشرتها و دوستاش و همهچیش انگار درسته از توی سریالا اومده بیرون. اولا طبق روال همیشهم بهش سخت میگرفتم. از یه جایی به بعد اما هدفم رو گذاشتم بر این که خوشحال باشه. بزرگ که بشه خودش هزار و یک تجربهی ساده و سخت و خوشایند و ناخوشایند رو از سر خواهد گذروند، پس حالا که میتونه هپی و بیخیال و خوشحال باشه، بذار خوشحال باشه. اولا مامانم اینا مدام بهم گیر میدادن تو خیلی این بچه رو آزاد گذاشتی، کمی که گذشت اما، بالاخره یاد گرفتن چگونه دست از نگرانی بردارن و نسل جدید رو همونجوری که هستن بپذیرن. با دخترک تجربههای بانمک و منحصربهفردی داریم. رفیقیم با هم. عادتشه که میاد لپمو میکشه غشغش میخنده که «باورت میشه من دختر توام، تو مامان منی، تازه خودتم یه مامان داری، مامانتم یه مامان داره، بعد من هیجدهسالمه؟». تو خونهی ما هنوز خودمونم زیاد باورمون نمیشه من مامان زرافه و دخترکم و اونا بچههای من. ازم قول گرفته بود تولد هیجدهسالگیش بذارم شات تکیلا بزنه. دوستاش براش یه سورپرایز پارتی گرفته بودن. وسطای مهمونی، یه تعداد شات رو زدم تو نمک، تکیلا ریختم، با یکی یه پر لیمو، چیدم رو کانتر آشپزخونه. صداشون کردم بیاین تکیلا. یه مشت دختر پسر هیجدهساله، هپی و مشنگ و بانمک، اومدن وایستادن به شادت زدن. سه راند واسهشون ریختم، با هم شات زدیم به سلامتی دخترک، بعد گفتم برید پی کارتون دیگه. جیغ و دادزنان برگشتن سراغ رقص و بازی و الخ. من؟ هیجدهساله که بودم الگوم آنتِ جانْشیفته بود و ژان کریستف میخوندم و قمارباز و الخ. اینا؟ هریپاتر و ارباب حلقهها و فرندز و هایاسکول میوزیکال و گْلی و گاسیپگرلز. ما شجریان گوش می دادیم اینا دیوید گِتا. ما همهچیمون ممنوع و یواشکی و پر از استرس و مَجازی بود، اینا خونسرد و بیخیال و دور هم و مُجاز. اوایل فکر میکردم اوه۲، چه فاجعهن بچههای این نسل. حالا اما میبینم فضیلت خاصی هم در نسل ما نبود. اینا سالمتر و سرحالتر و طبیعیترن. لابد یه فکری به حال فقر فرهنگیشون میکنن هم. امروز رفتیم پیشخوان دولت، که شناسنامهشو عکسدار کنه واسه کنکور. قبلش هم رفتیم بانک حساب بانکیش رو به نام خودش کردیم. نشسته بودیم اسمشو واسه شناسنامه صدا کنن، داشت رو موبایل من ریتوییتهای وحید آنلاین رو میخوند تو تلگرام، سپس به این نتیجه رسید که فامیلیِ هیتلر هولوکاسته! سپستر معنی دیکتاتوری و دموکراسی، و وقیح و قبیح رو پرسید ازم. آخرش گفت پس «هیتلر» خودش یه فامیله؟ اسمش گفتی چی بود؟ گفتم آدولف. گفت «آها، ایول؛ هولوکاست گفتی چی بود اونوقت؟ اسم یه شهر؟». من؟ :| |
|
تجربۀ زوال via تأملات ناگزیر
این ترم «مرگ» درس میدهم. اولین اثرش این بود که کلاس چند روزه پر شد و بعد سیل ایمیلهایی که میخواستند کلاس را بگیرند ولی جای خالی نبود. و بعد هم ایمیلهایی با مضمونی مثل این که من پدر و مادرم را اخیرا از دست دادهام و به این کلاس احتیاج دارم. بعد هم اینکه حالی کردن اینها که کلاسِ فلسفه است نه روانشناسی. اگر میخواهید تسلایی بجویید از مرگ، نه که به کارتان نمیآید که آن نیمچه تسلای داشته یا نداشتهتان را هم از شما میستاند.
برای بسیاری مرگاندیشی گویا جذاب است، برای همین هم اینقدر مشتاق دارد این درس.
گمان میکنم دلیلی که دانشجوها به مرگ بیشتر علاقهمندند، جدای از دلایل دیگر، این است که مرگ به عنوان پایان برجسته است، چندان برجسته که نمیتوان از آن صرفنظر کرد. اما جنبههایی از زندگی هست که از ابتدا چنین برجسته به نظر نمیرسند. چندان اهمیت ندارند تا که پا به درون زندگیات بگذراند. باید به تجربه درآیند تا دغدغه ذهن شوند. زوال از این دست است. باید به تجربه زوال برسی تا به آن فکر کنی. تا که فکرت را مشغول کند. و دانشجوی بیست ساله جوان تر از آن است تا که زوال سراغش آمده باشد. هنوز اندکی باقی است تا چروک صورت، سفیدی و ریختن موها و ضعف حافظه و خستگی و ناتوانی به سراغت آمده باشد. هنوز اندکی باقی است تا زوال آنچنان محکم بر صورتت سیلی بزند که نگاهت را از روبرو برگرداند تا که به پشت سرت بنگری. تا برای اولین بار، راه آمده را ببینی نه راه پیش رو را. تا حسرت و غصه جای آرمان و آرزو را بگیرد. تا که به کودکیات خیره شوی. به کودکانگیهایت. به یاد خانه بیفتی. به یاد مادر. به یاد هر آنچه که در دوردست است و دیگر به تجربه در نخواهد آمد، «هرگز» به تجربه در نخواهد آمد. آنگاه است که میبینی، مرگ تنها یعنی این که این دایره هرگز مثل موجی بزرگتر و بزگتر شود به اندازهای که تمام هستیات را در خود بگیرد. مرگ حالتِ حدیِ زوال است وقتی که زوال دیگر همه چیز را در خود فرو برده، بی امید بازگشت.
به هر حال، آن چیزی که زیسته میشود تجربه زوال است. تجربه فروریختن تدریجی، تجربه کاستن مدام، تجربه از دست دادنی که برگشت ناپذیر است. در حالی که "مرگ رخدادی در زندگی نیست. مرگ زیسته نمیشود."(تراکتاتوس ۴۳۱۱. ۶) و برای همین غفلت از زوال به بهانه اندیشیدن درباره مرگ عجیب است. در حالی که رخدادی که زیسته نمیشود، حداقل در این مورد خاص، نمیتواند برای منِ تجربهگر غمانگیز باشد، تجربه زوال اما تراژیک ترین تجربه گریزناپذیر ما زندگان است. در میان زندگانی که دچار تجربۀ زوال میشوند، ما تنها موجوداتی هستیم که به این تجربه فکر کنیم و تراژیک بودن تجربه از همین تامل درباره تجربه ناشی میشود نه از خود تجربه. فکر کردن دربارۀ زوال تراژیک است نه زوال به خودی خود. اگر به تجربه آگاهی مرتبه بالاتر نمیداشتیم، آگاهی از اینکه دچار زوال میشویم، بعید بود که چنین تراژیک میبود. برای همین هم همانقدر که «حیوان ناطق» عنوان مناسبی است برای ما که «حیوان زوال اندیش». گویا به دنیا می آییم که، نابوده به کام خویش، شاهد زوال خویش باشیم. Labels: UnderlineD |