Desire knows no bounds |
Monday, October 31, 2016
یاکوب گفت امروز میرویم ماهیگیری. این را گفت و رفت بیرون. به شکم دراز کشیده بودم زیر آفتاب، توی تراس اتاقخواب، طبقهی بالا. صبحانهی سبکی خورده بودم و هنوز خوابم میآمد. تمام شب را با یاکوب و دوستانش بیدار مانده بودیم لب آب، آتش روشن کرده بودیم، گوشت و بلال و سیبزمینی کبابی خورده بودیم، پانچ میوههای استوایی نوشیده بودیم و علف سرخپوستی کشیده بودیم. یاکوب برایمان فلوت زده بود و جیسون، دوستش، گیتار؛ خوانده بودیم و نوشیده بودیم و همهچیز نرم شده بود و سبُک و اغراقشده. من شده بودم یک حباب، از آن حبابها که در کودکی با کف شامپو درست میکردیم، از آنها که فوت میکردیم توی یک حلقهی پلاستیکی آغشته به کف، تا یک حباب تشکیل شود و برود بالا. علف سرخپوستی که دست به دست شد و از من که گذشت، یک حباب بزرگ شدم، از همان حبابهای دوران کودکی، و رفتم بالا، بر فراز ساحل و قایقهای لب آب و دریای سیاه. میدانستم ایستادهام کنار آتش، کنار یاکوب، تنم اما تبدیل به یک حباب شده بود، یک حباب بزرگ، از آنها که دوران کودکی با کف شامپو درست میکردیم، و بالا رفته بودم بر فراز دریای سیاه. همهچیز از آن بالا سهبعدی بود. دریا سیاهتر و آتش قرمزتر و دنیا ساکتتر. یکجوری ساکت که انگار توی استخر باشی و سرت را بکنی زیر آب. صدای گنگ و نامفهومی میآمد که یعنی کسانی آن بیرون، بیرون حباب ایستادهاند کنار من، کنار یاکوب. من اما شده بودم یک حباب بزرگ، خیلی بزرگ، شناور شده بودم بر فراز دریای سیاه، خیلی سیاه، و از فرط سبکی نفسم بند آمده بود.
به شکم دراز کشیده بودم زیر آفتاب، توی تراس اتاقخواب، صبحانهی سبکی خورده بودم و هنوز خوابم میآمد. تمام شب را با یاکوب بیدار مانده بودیم. سبک و معلق و بیوزن بودم و بدن یاکوب تنها نقطهی اتصالم به دنیا بود. تا صبح بیدار مانده بودیم، تا طلوع آفتاب، و بعد خوابمان برده بود، همانجور بیوزن، شناور در عالمی دیگر. بیدار که شدم یاکوب نبود. آفتاب افتاده بود روی تخت و روی ملافههای سفید، خیلی سفید. تخت انگار قایقِ لبِ آب، موجبهموج میشد. فکر کردم پایم را که بگذارم پایین فرو میروم توی شن. رفتم دراز کشیدم توی تراس، به شکم، رو به دریا، زیر آفتابِ داغ صبح. یاکوب برایم یک کاسه ماست آورد، ماست و عسل و موسلی و کشمش و گردو. تا ماستم را بخورم پشتم را روغن مالیده بود و برگشته بود پایین توی آشپزخانه. هنوز خوابم میآمد. تمام شب را بیدار مانده بودیم و من شده بودم یک حباب بزرگ شناور، و امروز همانجور که دراز کشیده بودم روی تراس، فرو میرفتم توی شنهای خیسِ ساحل. یاکوب آمد روی تراس، یک پک از سیگارش را داد بکشم، و گفت امروز میرویم ماهیگیری. این را گفت و رفت بیرون. چند دقیقهای منتظر ماندم. آفتاب داغ و مطبوعی بود. یکجایی حد فاصل خواب و بیداری مانده بودم. سبک بودم و بدنم داشت توی شنهای خیس ساحل فرو میرفت. فکر کردم برمیگردد. برنگشت. بلند شدم یک شال پارچهای بلند آبی پیچیدم دورم رفتم پایین. ادامه دارد. قریهی مردمان خوشبخت --- سیلویا پرینت Labels: Jacob, las comillas |
Comments:
Post a Comment
|