Desire knows no bounds |
|
Tuesday, November 1, 2016
"You really want to get to know a person, travel together"
سید همسفر مورد علاقهی من است. یعنی دقیقا همان آدمیست که دلم میخواهد با او بروم سفر. آداب سفر و آداب خوشگذرانی را بلد است. اوقات سفر را سهل و ممتنع سپری میکند. عادات خواب و بیداریمان یکیست. اینرسی سکون و حرکتمان هم کم و بیش. سلیقهی فیلمبینیمان هیچ ربطی به هم ندارد، اما هر بار دو سه تا فیلم میبینیم با هم. خوش میگذرد از قضا. پای خرید است، پایهتر از من، و پای کافه و رستوران و بار و شهرگردی. گاهی فکر میکنم حوصلهاش از دست من سر میرود. آدم زیاد حرف زدن و بگوبخند و معاشرت نیستم من. سرم توی کتاب است بیشتر. فکر میکند گاهی حوصلهام از دستش سر میرود. آدم حرف زدن نیست اصلا. سرش توی موبایل و کامپیوتر است همیشه. من؟ طاقتِ چسب ندارم. طاقت مدام مواظب یکی بودن، مدام یکی مواظبم بودن. آدمِ «گاهی»ام من. حالا گاهی هم میشود که این «گاهی»ام میشود «اغلب». مثل الانِ من و سید. زورکی نیست اما. با وصله و پینه نیست. خودش میشود «اغلب». دلمان میخواهد که بشود اغلب. گاهی هم میشود «به ندرت»، گاهی هم میشود «عمراً». بیشتر «اغلب»ایم اما. مدتها بود کسی «اغلب» زندگیام نشده بود. سید اما یکجور خودآگاه و با سیاستی آمد شد «اغلب» زندگیام. نمیتوانم فکر کنم ناآگاهانه بوده. بیطاقت و بیسیاست نمیشود به من نزدیک شد. آنقدر باهوش است که خلق و خویام را بلد شده باشد و آنقدر شبیه همیم، مخصوصا توی بدخلقیها و بدقلقیها و لجبازیها و الخ، که درک عمیقی از هم داریم. او بیشتر، من کمتر، به زعم او. من بیشتر، او کمتر، به زعم من. همیشه به سید میگویم فرستادهی خداست. فرستادهی خدا و کارما و آقای یونیورس. یکتنه آیینهای شده در برابر آیینهام، و کارمای تمام گذشتهی من و مردهای زندگی گذشتهی من را یکنفره به اجرا گذاشته. بد هم نیست. بالاخره یک روز باید از ادای بالغها را درآوردن دست میکشیدم و بزرگ میشدم. حالا دارم بزرگ میشوم و حتا گاهی احساس میکنم سبیلهای پشت لبم دارد جوانه میزند. کلا با سید جوانه میزنم. حالی که تا حالا تجربهاش را نداشتم. تا همین چند سال پیش، تمام روابطم در شرایط «برههی حساس کنونی» بود. همیشه آدمهای مقابلم باید هزار جور شرط و هزار و یک جور شرایط مرا میفهمیدند و درک میکردند و الخ. حالا اما چیز قابل ملاحظهای برای فهمیدهشدن ندارم، جز کمی لجبازی ذاتی و غرور و بدقلقی. حواشی پیچیدهام را در صورت و مخرج با هم زدهام و ساده شدهام. ساده، به زعم خودم. ساده و خوشحال و خسته و ساکن و ساکت، به لحاظ روحی. جهش خاصی ندارم. بالا و پایین زیادی ندارم. کلا خوبم، به جز گرفتگی عضلانی و بیپولیهای گاهبهگاه و برداشتن دهتا هندوانه با یک دست، غر خاصی ندارم بزنم. با هندوانههایم حال میکنم و عاشق کارم هستم و بهم خوش میگذرد هم، حتا اگر چهارروز چهارروز وقت نکنم بخوابم. سرم توی کتاب است و توی کار و توی رینووه و توی چمدان و توی سفر و حواسم به بچههاست و همینها. سید؟ سید ساکت و بیتفاوت و پوکر-فیس، نشسته همین کنار، کنار دستم، سرش توی لپتاپش است، گاهی یک جملهای میانمان رد و بدل میشود، و همین. با سید «حالِ ساده»ام. سید ساکت است و سرش توی کار خودش است و در آغوش کشیدن را بلد است و در آغوش نگهداشتن را بلدتر است و همآغوشی را خوب میشناسد. همآغوشی با من را خوبتر میشناسد. همین است که «اغلب» با همیم. که یعنی بعد از هزار سال زندگی و هزار بار تجربه و هزار جور عاشقی و هزار جورتر مانیفست، دریافتهام چه بلد بودنِ همآغوشی و بلد بودنِ دیگری، تنِ دیگری، حرف اول را میزند برای من. باقیاش حلشدنیست. همین آدم ساکت و بیتفاوت و پوکر-فیسای که نشسته کنار دستم، و گاهی، هرازگاهی، یک جمله میانمان رد و بدل میشود، در لحظههای مکررِ بیخبریِ میانِ همآغوشیمان، میانِ همآغوشیهایِ مکررمان، اکسپرسیو و عاشق است. «دوستت دارم»ِ مدام است. و همین، حالِ ساده است به گمان من. و چیز بیشتری نیست. و از قضا انسانیترین و واقعیترین و قابل اتکاترین و قابل استنادترین تکهی رابطه است. عشق، شهوت، سودا، ستیسفکشن، هر چی که صدایش کنیم، همان. سالهای سال فکر میکردم عشق برتر است از سکس، از شهوت، از رضایتِ تن. راستش اما حالا، بعد از آنهمه سال و آنهمه ادعا، میبینم که بیراه رفته بودم. یادداشتهای شبانه --- سیلویا پرینت پ.ن. لینک عنوان، به متن بیربط است، طبعاً. Labels: las comillas |
|
Comments:
Post a Comment
|