Desire knows no bounds |
|
Thursday, January 5, 2017
روز قبل از سفر، رفتم شهر کتاب، شهر کتاب آرین، که یه سری کتاب بخرم ببرم واسه هدیه. یه قرار داشتم تو ازمیر و یاد هدیه افتادم و فکر کردم حالا که دارم میرم ازمیر، یه سری کتاب ببرم براش. یه دور زدم تو شهر کتاب و سعی کردم خودمو بذارم جای هدیه ببینم چه کتابایی رو اتخاب میکنه. نشد. مدتهاست دیگه وبلاگ نمینویسه و معاشرت حضوریمون به تعداد انگشتهای یه دست هم نمیرسه و تقریبا هیچی از سلیقهش نمیدونستم. به ناچار یه تعداد کتاب بر اساس سلیقهی خودم انتخاب کردم. خیلی بیربط یاد دوران مریضیم افتادم و اون پک کتاب/فیلم/سریالای که محسن برام فرستاد. یاد پکیج عطرهای مورد علاقهم که آقای کا برام فرستاد و یاد یه بسته تقویم و دفتر و لوازمالتحریر مالسکین که میم برام آورد. بعد یاد اون چمدون تامی افتادم که توش پر از چیزای مورد علاقهم بود. دم تولدم بود؟ فکر کردم چه زیادن آدمایی که ویشلیست منو بلد باشن. چه اما من ویشلیست کسی رو بلد نیستم. بعد خیلی بیربطتر یاد اولین باری افتادم که حین اون بیماری کذایی، بعد از یه ماه پامو از خونه گذاشتم بیرون، رفتم کافه، یه ساعت به زور خودمو مجبور کردم بمونم و بعد دوباره برگشتم خونهی مامانم. سه ماه، از اتاق قدیمیم توی خونهی مامانم بیرون نیومدم. دنیا برام به آخر رسیده بود و شک نداشتم دیگه هیچی مث قبل نمیشه. یه تعداد آدم نگران داشتم اون بیرون فقط، که سلیقه و قلقمو میدونستن و بهم یادآوری میکردن که هستن، هر کدوم با زبون خودشون. سپس یاد این افتادم که چه اون وقتایی که دنیا برام به آخر رسیده بود، فکر میکردم بیچارهترین آدم دنیام و هیچ وقت اوضاع درست نمیشه. اون روز اما، تو شهر کتاب، وقتی داشتم برای هدیه یه تعداد کتاب انتخاب میکردم، وقتی به طرز بیربطی یاد تمام دوران مریضیم افتاده بودم و یاد تمام روزایی که مطمئن بودم سیاهتر از این نمیشه، دیدم چهجوری بیکه حواسم باشه تمام اون روزای خاکستری کذایی رو دووم آوردم و تمام اون ماجراها رو از سر گذروندم و چه دوباره همهچیو از صفر شروع کردم. بیرون، داشت بارون میومد و میرداماد پر از ماشین بود. شهر کتاب آرین، هنوز دلپذیرترین کتابفروشی تهران بود و من یه عالمه تجربههای تلخ رو پشت سر گذاشته بودم و داشتم یه تعداد کتاب انتخاب میکردم که سر راهم تو ازمیر ببرم برای هدیه.
|
|
Comments:
Post a Comment
|