Desire knows no bounds |
Sunday, June 18, 2017 اواخر سال وبا بود. روبهروی آینه بودم و موهایم را جمع میکردم بالا و حواسم میرفت پی آن سفر جادهای که هنوز تصمیم نگرفته بودم در موردش. حواسم میرفت پی پانصدوپنجاه کیلومتر راه که میدانستم حرف نمیزنم. میدانستم صندلی را کمی میخوابانم به عقب و زل میزنم به سمت راست جاده و نهایتاش وقت چایخوردن که قند را سمتام میگیرد، میگویم نه. موهایم را جمع کردم بالا و رفتم، حرف نزدم و پانصدوپنجاه کیلومتر، چای را تلخ سر کشیدم. تمام موزیکهای جهان را گوش دادیم، همهی جاهای نرفته را گشتیم و تا توانستیم از درودیوار عکس گرفتیم. در بازگشت به تهران اما میدانستیم که تمام شده و اینچیزها زور برنمیدارد؛ نسیم داغ تهران شلاق میزد و ما کمدها را خلوت میکردیم؛ اواخر سال وبا بود و وبا واکسن نداشت. Labels: UnderlineD |
Comments:
اینکه متن کنار کارماست
آفرین. چه جوری فهمیدی؟؟؟
Post a Comment
|