Desire knows no bounds |
Sunday, October 22, 2017
سرخپوست اومد گالری. بعد از مدتها. با اومدنش بوی معابد هند پیچید تو سالن. برام یه دسته عود هدیه آورده بود. بوی خودشو میدادن. اومد و رفت و بالا و پایین و همهجای گالری رو گشت و کلی کامپلیمان داد که چه خوب شده همهچی و ایدهی رزیدنسی چه عالی بوده و الخ. بعد رسید به میزایی که برام ساخته بود. یه جوری نگاهشون میکرد و یه جوری دست میکشید روشون که انگار دوستدخترهای سابقشن. یه جور نوستالژی و احترام و یاد ایام تو دستکشیدنش بود. بهش گفتم میخوام فلان کارو بکنم و فلان تغییرو بدم. با مکث و احتیاط گفت آیداجان اگه از نظر تو اشکالی نداشته باشه خوشحال میشم به عنوان مشاور نظر بدم یا حتا خودم انجامشون بدم برات. چون خودم ساختهمشون قلقشون رو بلدم. قشششنگ اینجوری بود که دلش نمیاد میزای نازنینش برن زیر دست یه نجار دیگه. گفتم حتما و گفتم شک نکن که از خودت کمک میگیرم. گل از گلش شکفت. همونجور اوریجینال و همونجور ناییو، که قدیما.
Labels: روزنگار شکستهدلی |
Comments:
Post a Comment
|