Desire knows no bounds |
Friday, March 12, 2021 |
Tuesday, March 9, 2021 ماسک ماسک ماسک هی باید با ماسکهای مختلف زندگی رو بازی کنی که منافعت به خطر نیفته. که نزنی میزو برگردونی. که جوشهای صورتت ازون زیر نزنه بیرون. یه بازیای که به نظر خودم با دست بش خوب بازیش کرده بودم حالا هر لحظه مثل خنجر بدتر و بدتر فرو میره تو قلبم. به وضوح ایششوی اعتماد دارم.
|
هر چی بیشتر میگذره، اون جمله بیشتر و بیشتر زخمم میکنه.
|
فتح قلههای کاغذی شهر بیباوران خاموش
یه وقتایی نه که صحبت از برابری نباشه، ظاهراً هست؛ ولی فقط تا اونجا که تو جنگ قدرت دست بالا رو داشته باشه، یا فکر کنه دست بالا رو داره. اگه لحظهای فکر کنه این جایگاه داره ذرهای تغییر میکنه، فوری مضطرب و نگران میشه و تمام حرفای قشنگ و زیبا یادش میره. تمام ژستهای خردهروشنفکری و برابری و بینیازی و الخ پودر میشه میریزه زمین. اون وقته که اتفاقاً شروع میکنه به مچانداختن و جنگیدن، تا حتا واسه یه روز هم نبینه بالاتر نیست. اونم چه بالاتری؟ کدوم بالاتر؟ بالاتری که خودت تعریفش کردی و هیچکس مختصات اون بالاتر رو نمیدونه؟ که اهمیتی نداره اصلاً؟ داری با دشمن فرضی خودت مچ میندازی؟ برای من جنگ قدرت مهم نیست. هیچوقت مهم نبوده. برای من مهم اینه که چرا واسه تو جنگ قدرت اینقدر مهمه. اینه که منو غمگین و دلشکسته میکنه. اینجاست که راهمو میکشم میرم پی کارم. |
Friday, March 5, 2021 چقد حرف میزنی چقد حرف میزنی چقد حرف میزنی چقد تو یه سکوت الکی اخم میکنی چقد دلیل و منطق و زیرا و به این دلیل اه اه اه یا بیا بگو آقا دوسِت دارم غلط کردم اونحرفا رو زدم معذرت میخوام بیا برگردیم یا بیا بگو آقا دیگه دوسِت ندارم اونقدری دوسِت ندارم که باهات بمونم خوش گذشت حیف شد خدافظ شما دیگه اینقد پیچیدگی نمیخواد که اه |
Thursday, March 4, 2021 مستأصله. مستأصلش کردم. |
Tuesday, March 2, 2021 از وبلاگ گوریل فهیم: شرایط مامان بدتر شده است. الآن یک ماهی میشود که به خاطر مشکل قلبی تو بیمارستان بستری است. نارسایی قلبی به جایی رسیده است که دیگر نمیشود به قلب اعتماد کرد. دکترها سه تا راه پیش روی ما گذاشتهاند. انتخاب اول: پیوند قلب. انتخاب دوم: نصب یک پمپ مصنوعی که به جای قلب عملیات پمپاژ خون را انجام دهد. انتخاب سوم: هاسپیس! انتخاب اول: پیوند قلب. خوبیاش این است که مامان تو بیمارستان درست حسابیای بستری است. درصد موفقیت پیوند قلب تو بیمارستان کذایی هشتاد تا نود درصد است. احتمالا تا دو هفته آینده میتوانند برایش قلب اهدایی پیدا کنند. ولی تا چند ماه تا یک سال باید مصیبت و درد جراحی را تحمل کند. همیشه هم ترس از ریجکشن/طرد شدن از طرف بدن برای قلب جدید باقی میماند. ریجکشن مساوی است با مرگ. انتخاب دوم: پمپ مصنوعی. به نظرم پمپ مصنوعی بدترین اختراع پزشکی است. اگر بهش پمپ مصنوعی وصل کنند تا آخر عمر باید با یک سری سیم و لوله وصل شده به بدن زندگی کند. مامان شبها باید خودش را به برق وصل کند تا پمپ مصنوعیاش برای بیست و چهار ساعت آینده شارژ شود. انتخاب سوم: هاسپیس. امروز دکتر برایمان توضیح داد که هاسپیس چی هست. هاسپیس یک مرکز پزشکی است برای مرگ راحت. بیمارهایی که دیگر نمیتوانند زندگی کنند به هاسپیس میروند. داروهایشان قطع میشود. اگر باطری قلب داشته باشند (که مامان من دارد) آن را هم خاموش میکنند. بعد مقدار معتنابهی مرفین میزنند و اجازه میدهند مریض با خیال راحت و بدون درد زندگیاش به پایان برسد. اگر زندگی خودم بود شاید هاسپیس را انتخاب میکردم. آدم خیالش راحت میشود و بدون درد و تحمل زجر قال قضیه را میکند. ولی برای مامان خیلی سخت است که بتوانم هاسپیس را برایش تصور کنم. خودش اما امروز به دکترها میگفت نه پیوند قلب میخواهد و نه پمپ مصنوعی. میگوید میخواهد هر چه زودتر بمیرد. دکترها تا دوشنبه به مامان وقت دادهاند. یعنی سه روز دیگر. که بین پیوند قلب/پمپ مصنوعی و هاسپیس یکی را انتخاب کند. من تو این آخر هفته باید هر روز پیشش بروم و بهش برای ادامه زندگی امید بدهم. |
#فهیم_عطار @fahimattar این یک پاراگراف را بنویسم و بروم پی کارم. وقتهای که میرفتیم دزفول خانهی پدربزرگم، یکی از وظایف محولهی من، خریدن شیربرنج بود. دم غروب با یک قابلمهی گَل و گشاد و یک اسکناس میرفتم دم در خانهی شیربرنجفروش که چهار کوچه بالاتر بود. در را میزدم و اسکناس را میدادم و قابلمهی پر از شیربرنج را تحویل میگرفتم. مراسمی شبیه به معاملهی کوکائین با یک کارتل کلمبیایی. سر راه برگشت از جلوی یک بقالی رد میشدم که «شانسی» میفروخت. این اتفاق هزار سال قبل از اختراع تخممرغ شانسی بود. بدین شکل که بقال محترم روی کاغذهایی به اندازهی یک بند انگشت چیزی مینوشت و آن را هزار تا میکرد و میانداخت ته یک کیسه. پول میدادیم به بقال و چشمهایمان را میبستیم و یکی از کاغذها را میکشیدیم و باز میکردیم و هر چه را نوشته بود جایزه میبردیم. من بیشتر از هزار بار رفتهام خانهی پدربزرگم و به اندازهی تمام کوکائینهای جهان، از شیربرنجفروش شیربرنج خریدهام. به ازای هر بار هم با بقیهی پول شیربرنج (بدون اذن پدربزرگ) شانسی خریدهام. تنها چیزی هم که نصیبم میشد «پوچ» بود. پوچ با دستخط بقال محترم که «چ» آن را مثل نیزه مینوشت و فرو میکرد در قلب من. امروز محبوب یک ویدئو از احسان عبدیپور فرستاد برایم که من را یاد این ماجرا انداخت و تازه بعد از هزار سال متوجه شدم که احتمالا بقال روی تک تک کاغذها نوشته بوده «پوچ». وگرنه مگر ممکن است که حداقل یک آدامس شیکِ سفت برنده نشوم؟ من یک مالباختهام که هزار سال دیر به این حقیقت پیبردهام و دستم به هیچ جا بند نیست. از صبح به کلاهی که سرم رفته است فکر میکنم و حالم از تمام انتخابهای چشمبستهی خودم به هم میخورد. از تمام کلاههایی که خودم سر خودم گذاشتهام. بقال خبیث. |
Monday, March 1, 2021 هی دنکیشوتوار فکر میکنم همهچی درست میشه و هی هیچچیز درست نمیشه و هی همهچیز مثل دومینو یکی یکی خراب میشه و هی میخوام رها کنم برم و هی جرأتش رو ندارم هی فکر میکنم نکنه رهاکردن اشتباه باشه نکنه همهچیز درست شه نکنه فقط بیصبر و طاقتم نکنه باید با سیاست رفتار کنم. من اما خستهام من آدم رهاکردنم حین اینکه میدونم دارم یاوه میگم میدونم جرأت رها کردن ندارم میدونم جرأت نشستن و تماشاکردن اینکه همهچیز داره خراب میشه و عین دومینو فرو میریزه رو ندارم. میدونم آستینامو میزنم بالا و پاش وای میستم درستش میکنم فکر میکنم اما نکنه دونکیشوتام نکنه دارم بیهوده تلاش میکنم نکنه باید رها کنم برم؟ کاش دیگه به هیچچیز فکر نمیکردم و برای همیشه خوابم میبرد. چهقدر خستهم. |
چهقدر از شنیدن حرفایی که حقم نیست خستهم. داره از من هیولا میسازه و داره تو مغزم فرو میکنه آدم بدیام. هی بهش میگم من هیولا نیستم من آدم بدی نیستم؛ الان اما دارم فکر میکنم نکنه هیولام، نکنه واقعاً آدم بدیام. کم مونده دوره راه بیفتم از مردم بپرسم به نظر شما هم من آدم بدیام؟ از دوباره اعتماد کردن میترسم. دیگه به هیچچیز و هیچکس اعتماد ندارم و در آستانهی رها کردنام. رها کردن و رفتن. چهقدر خستهم. |
. |