Desire knows no bounds




Friday, March 12, 2021


«ثریا می‌دانست زندگی‌اش، دیر یا زود، برمی‌گردد پشت در پلاک ۶. تمام این سال‌ها هم که نرفته بود ته بن‌بست معصومی، خودش را گول زده بود. زیر لب می‌خواند عشق هممیشه در مراجعه‌ست. بعد فکر کرد می‌خواهی جسور و در‌لحظه‌زندگی‌کن و ازین چیزها‌ باشی باش؛ سر جدت اما یاوه نباف ثریا.»

..
  



Tuesday, March 9, 2021



ماسک
ماسک
ماسک
هی باید با ماسک‌های مختلف زندگی رو بازی کنی که منافعت به خطر نیفته. که نزنی میزو برگردونی. که جوش‌های صورتت ازون زیر نزنه بیرون.

یه بازی‌ای که به نظر خودم با دست بش خوب بازیش کرده بودم حالا هر لحظه مثل خنجر بدتر و بدتر فرو می‌ره تو قلبم.

به وضوح ایششوی اعتماد دارم.
..
  






هر چی بیشتر می‌گذره، اون جمله بیشتر و بیشتر زخمم می‌کنه.
..
  





فتح قله‌های کاغذی
شهر بی‌باوران خاموش

یه وقتایی نه که صحبت از برابری نباشه، ظاهراً هست؛ ولی فقط تا اون‌جا که تو جنگ قدرت دست بالا رو داشته باشه، یا فکر کنه دست بالا رو داره. اگه لحظه‌ای فکر کنه این جایگاه داره ذره‌ای تغییر می‌کنه، فوری مضطرب و نگران می‌شه و تمام حرفای قشنگ و زیبا یادش می‌ره. تمام ژست‌های خرده‌روشنفکری و برابری و بی‌نیازی و الخ پودر می‌شه می‌ریزه زمین. اون وقته که اتفاقاً شروع می‌کنه به مچ‌انداختن و جنگیدن، تا حتا واسه یه روز هم نبینه بالاتر نیست. اونم چه بالاتری؟ کدوم بالاتر؟ بالاتری که خودت تعریفش کردی و هیچ‌کس مختصات اون بالاتر رو نمی‌دونه؟ که اهمیتی نداره اصلاً؟ داری با دشمن فرضی خودت مچ میندازی؟ 
برای من جنگ قدرت مهم نیست. هیچ‌وقت مهم نبوده. برای من مهم اینه که چرا واسه تو جنگ قدرت این‌قدر مهمه. اینه که منو غمگین و دل‌شکسته می‌کنه. این‌جاست که راهمو می‌کشم می‌رم پی کارم.
..
  



Friday, March 5, 2021

چقد حرف می‌زنی
چقد حرف می‌زنی
چقد حرف می‌زنی
چقد تو یه سکوت الکی اخم می‌کنی
چقد دلیل و منطق و زیرا و به این دلیل
اه
اه
اه
یا بیا بگو آقا دوسِت دارم غلط کردم اون‌حرفا رو زدم معذرت می‌خوام بیا برگردیم
یا بیا بگو آقا دیگه دوسِت ندارم اونقدری دوسِت ندارم که باهات بمونم خوش گذشت حیف شد خدافظ شما
دیگه اینقد ‌پیچیدگی نمی‌خواد که
اه


..
  



Thursday, March 4, 2021

مستأصله. مستأصلش کردم.


..
  



Tuesday, March 2, 2021



از وبلاگ گوریل فهیم:

شرایط مامان بدتر شده است. الآن یک ماهی می‌شود که به خاطر مشکل قلبی تو بیمارستان بستری است. نارسایی قلبی به جایی رسیده است که دیگر نمی‌شود به قلب اعتماد کرد. دکترها سه تا راه پیش روی ما گذاشته‌اند. انتخاب اول: پیوند قلب. انتخاب دوم: نصب یک پمپ مصنوعی که به جای قلب عملیات پمپاژ خون را انجام دهد. انتخاب سوم: هاسپیس! 
انتخاب اول: پیوند قلب. خوبی‌اش این است که مامان تو بیمارستان درست حسابی‌ای بستری است. درصد موفقیت پیوند قلب تو بیمارستان کذایی هشتاد تا نود درصد است. احتمالا تا دو هفته آینده می‌توانند برایش قلب اهدایی پیدا کنند. ولی تا چند ماه تا یک سال باید مصیبت و درد جراحی را تحمل کند. همیشه هم ترس از ریجکشن/طرد شدن از طرف بدن برای قلب جدید باقی می‌ماند. ریجکشن مساوی است با مرگ. 
انتخاب دوم: پمپ مصنوعی. به نظرم پمپ مصنوعی بدترین اختراع پزشکی است. اگر بهش پمپ مصنوعی وصل کنند تا آخر عمر باید با یک سری سیم و لوله وصل شده به بدن زندگی کند. مامان شب‌ها باید خودش را به برق وصل کند تا پمپ مصنوعی‌اش برای بیست و چهار ساعت آینده شارژ شود. 

انتخاب سوم: هاسپیس.  امروز دکتر برایمان توضیح داد که هاسپیس چی هست. هاسپیس یک مرکز پزشکی است برای مرگ راحت. بیمارهایی که دیگر نمی‌توانند زندگی کنند به هاسپیس می‌روند. داروهایشان قطع می‌شود. اگر باطری قلب داشته باشند (که مامان من دارد) آن را هم خاموش می‌کنند. بعد مقدار معتنابهی مرفین می‌زنند و اجازه می‌دهند مریض با خیال راحت و بدون درد زندگی‌اش به پایان برسد. 

اگر زندگی خودم بود شاید هاسپیس را انتخاب می‌کردم. آدم خیالش راحت می‌شود و بدون درد و تحمل زجر قال قضیه را می‌کند. ولی برای مامان خیلی سخت است که بتوانم هاسپیس را برایش تصور کنم. خودش اما امروز به دکترها می‌گفت نه پیوند قلب می‌خواهد و نه پمپ مصنوعی. می‌گوید می‌خواهد هر چه زودتر بمیرد. دکترها تا دوشنبه به مامان وقت داده‌اند. یعنی سه روز دیگر. که بین پیوند قلب/پمپ مصنوعی و هاسپیس یکی را انتخاب کند. 
من تو این آخر هفته باید هر روز پیشش بروم و بهش برای ادامه زندگی امید بدهم.
..
  






#فهیم_عطار
@fahimattar

این یک پاراگراف را بنویسم و بروم پی کارم. وقت‌های که می‌رفتیم دزفول خانه‌ی پدربزرگم، یکی از وظایف محوله‌ی من، خریدن شیربرنج بود. دم غروب با یک قابلمه‌ی گَل و گشاد و یک اسکناس می‌رفتم دم در خانه‌ی شیربرنج‌فروش که چهار کوچه بالاتر بود. در را می‌زدم و اسکناس را می‌دادم و قابلمه‌ی پر از شیربرنج را تحویل می‌گرفتم. مراسمی شبیه به معامله‌ی کوکائین با یک کارتل کلمبیایی. سر راه برگشت از جلوی یک بقالی رد می‌شدم که «شانسی» می‌فروخت. این اتفاق هزار سال قبل از اختراع تخم‌مرغ شانسی بود. بدین شکل که بقال محترم روی کاغذهایی به اندازه‌ی یک بند انگشت چیزی می‌نوشت و آن را هزار تا می‌کرد و می‌انداخت ته یک کیسه. پول می‌دادیم به بقال و چشم‌های‌مان را می‌بستیم و یکی از کاغذ‌ها را می‌کشیدیم و باز می‌کردیم و هر چه را نوشته بود جایزه می‌بردیم. 

من بیشتر از هزار بار رفته‌ام خانه‌ی پدربزرگم و به اندازه‌ی تمام کوکائین‌های جهان، از شیربرنج‌فروش شیربرنج خریده‌ام. به ازای هر بار هم با بقیه‌ی پول شیربرنج (بدون اذن پدربزرگ) شانسی خریده‌ام. تنها چیزی هم که نصیبم می‌شد «پوچ» بود. پوچ با دست‌خط بقال محترم که «چ» آن را مثل نیزه می‌نوشت و فرو می‌کرد در قلب من. امروز محبوب یک ویدئو از احسان عبدی‌پور فرستاد برایم که من را یاد این ماجرا انداخت و تازه بعد از هزار سال متوجه شدم که احتمالا بقال روی تک تک کاغذ‌ها نوشته بوده «پوچ». وگرنه مگر ممکن است که حداقل یک آدامس شیکِ سفت برنده نشوم؟ من یک مالباخته‌ام که هزار سال دیر به این حقیقت پی‌برده‌ام و دستم به هیچ جا بند نیست. از صبح به کلاهی که سرم رفته است فکر می‌کنم و حالم از تمام انتخاب‌های چشم‌بسته‌ی خودم به هم می‌خورد. از تمام کلاه‌هایی که خودم سر خودم گذاشته‌ام. بقال خبیث.
..
  



Monday, March 1, 2021

 هی دن‌کیشوت‌وار فکر می‌کنم همه‌چی درست می‌شه و هی هیچ‌چیز درست نمی‌شه و هی همه‌چیز مثل دومینو یکی یکی خراب می‌شه و هی می‌خوام رها کنم برم و هی جرأت‌ش رو ندارم هی فکر می‌کنم نکنه رهاکردن اشتباه باشه نکنه همه‌چیز درست شه نکنه فقط بی‌صبر و طاقتم نکنه باید با سیاست رفتار کنم. من اما خسته‌ام  من آدم رهاکردنم حین این‌که می‌دونم دارم یاوه می‌گم می‌دونم جرأت رها کردن ندارم می‌دونم جرأت نشستن و تماشاکردن این‌که همه‌چیز داره خراب می‌شه و عین دومینو فرو می‌ریزه رو ندارم. می‌دونم آستینامو می‌زنم بالا و پاش وای میستم درستش می‌کنم فکر می‌کنم اما نکنه دون‌کیشوت‌ام نکنه دارم بیهوده تلاش می‌کنم نکنه باید رها کنم برم؟ کاش دیگه به هیچ‌چیز فکر نمی‌کردم و برای همیشه خوابم می‌برد.

چه‌قدر خسته‌م.

..
  




 چه‌قدر از شنیدن حرفایی که حقم نیست خسته‌م. داره از من هیولا می‌سازه و داره تو مغزم فرو می‌کنه آدم بدی‌ام. هی بهش می‌گم من هیولا نیستم من آدم بدی نیستم؛ الان اما دارم فکر می‌کنم نکنه هیولام، نکنه واقعاً آدم بدی‌ام. کم مونده دوره راه بیفتم از مردم بپرسم به نظر شما هم من آدم بدی‌ام؟ از دوباره اعتماد کردن می‌ترسم. دیگه به هیچ‌چیز و هیچ‌کس اعتماد ندارم و در آستانه‌ی رها کردن‌ام. رها کردن و رفتن. 

چه‌قدر خسته‌م.

..
  




.

..
  


Archive:
February 2002  March 2002  April 2002  May 2002  June 2002  July 2002  August 2002  September 2002  October 2002  November 2002  December 2002  January 2003  February 2003  March 2003  April 2003  May 2003  June 2003  July 2003  August 2003  September 2003  October 2003  November 2003  December 2003  January 2004  February 2004  March 2004  April 2004  May 2004  June 2004  July 2004  August 2004  September 2004  October 2004  November 2004  December 2004  January 2005  February 2005  March 2005  April 2005  May 2005  June 2005  July 2005  August 2005  September 2005  October 2005  November 2005  December 2005  January 2006  February 2006  March 2006  April 2006  May 2006  June 2006  July 2006  August 2006  September 2006  October 2006  November 2006  December 2006  January 2007  February 2007  March 2007  April 2007  May 2007  June 2007  July 2007  August 2007  September 2007  October 2007  November 2007  December 2007  January 2008  February 2008  March 2008  April 2008  May 2008  June 2008  July 2008  August 2008  September 2008  October 2008  November 2008  December 2008  January 2009  February 2009  March 2009  April 2009  May 2009  June 2009  July 2009  August 2009  September 2009  October 2009  November 2009  December 2009  January 2010  February 2010  March 2010  April 2010  May 2010  June 2010  July 2010  August 2010  September 2010  October 2010  November 2010  December 2010  January 2011  February 2011  March 2011  April 2011  May 2011  June 2011  July 2011  August 2011  September 2011  October 2011  November 2011  December 2011  January 2012  February 2012  March 2012  April 2012  May 2012  June 2012  July 2012  August 2012  September 2012  October 2012  November 2012  December 2012  January 2013  February 2013  March 2013  April 2013  May 2013  June 2013  July 2013  August 2013  September 2013  October 2013  November 2013  December 2013  January 2014  February 2014  March 2014  April 2014  May 2014  June 2014  July 2014  August 2014  September 2014  October 2014  November 2014  December 2014  January 2015  February 2015  March 2015  April 2015  May 2015  June 2015  July 2015  August 2015  September 2015  October 2015  November 2015  December 2015  January 2016  February 2016  March 2016  April 2016  May 2016  June 2016  July 2016  August 2016  September 2016  October 2016  November 2016  December 2016  January 2017  February 2017  March 2017  April 2017  May 2017  June 2017  July 2017  August 2017  September 2017  October 2017  November 2017  December 2017  January 2018  February 2018  March 2018  April 2018  May 2018  June 2018  July 2018  August 2018  September 2018  October 2018  November 2018  December 2018  January 2019  February 2019  March 2019  April 2019  May 2019  June 2019  July 2019  August 2019  September 2019  October 2019  November 2019  December 2019  February 2020  March 2020  April 2020  May 2020  June 2020  July 2020  August 2020  September 2020  October 2020  November 2020  December 2020  January 2021  February 2021  March 2021  April 2021  May 2021  June 2021  July 2021  August 2021  September 2021  October 2021  November 2021  December 2021  January 2022  February 2022  March 2022  April 2022  May 2022  July 2022  August 2022  September 2022  June 2024  July 2024  August 2024  October 2024  May 2025  August 2025  September 2025