آهو نمی‌شوی بدین جست‌وخیز، گوسِپند




Wednesday, October 1, 2025

 امروز یه اتفاق بامزه افتاد. ازین اتفاق کائناتی‌ها. عصرِ دیر بود. روز اول اکتبر. بارون میومد. بارون ریز قشنگ. بارونیِ بژ روشنمو تنم کرده بودم، با یه سوییشرت خردلی و شلوار مخمل‌کبریتی سرمه‌ای و کفش خردلی. داشتم پیاده می‌رفتم کافه‌ی سر خیابون Main. من عاشق خیابون‌های فرعی‌ام. از خیابون اصلی نمی‌رم هیچ‌وقت. و عاشق خیابون سوفیام وقتی بارون یواش میاد و از دم خونه‌ی من می‌پیچی توش تا برسی به خیابون مِین، برسی به کافه‌هه. با یه دوست قدیمی قرار داشتم. کلاً من تو ونکوور، سه‌تا دوست قدیمی‌ دارم که از قبل تو ایران دوست بودیم با هم. اون یکی پریروزا پیغام داد هستی بیام بریم آبجو بزنیم؟ بودم. عصر بود. هم بارون میومد هم آفتاب بود. ژاکت نرمه‌ رو پوشیده بودم پیاده راه افتاده بودم از دم خونه پیچیده بودم تو سوفیا و قدم‌زنان رسیده بودم به آبجوفروشیه تو مین. تا دوستم برسه نشسته بودم لب پنجره آدما رو تماشا کرده بودم و فکر کرده بودم چه عجیب، فکر می‌کردی یه روز به جای ایمیل، تولد رفیق‌تو حضوری تو ونکوور بهش تبریک بگی؟ نمی‌کردم. نشسته بودیم آبجو خورده بودیم با حمص و مخلفات و من نان‌استاپ حرف زده بودم و یه‌جا بالاخره سکوت کرده بودم و دوستم گفته بود چه نور خوبی افتاده روت. شب عکسو برام فرستاد. عکسه عکس یه منِ پنجاه‌ساله بود که نشسته بود لب پنجره‌ی یه باری برِ خیابونِ مین. عکس زنی که دو سال خسته بود، خیلی خسته. و تازه داشت تا یه حدی به نتیجه می‌رسید از زندگی‌ش چی می‌خواد. تا حد زیادی. روز آخر سپتامبر. 

امروز با یه دوست قدیمی قرار داشتم و تا برسم به کافه سعی کردم مرور کنم چی می‌خوام بگم. حواسم خیلی هم سر جاش نبود. داشتم فکر می‌کردم باز چی‌کار کردم که Sid از دستم ناراحته. همین پریروز پرسیده بودم قهری؟ گفته بود نه اصلاً. اما امروز تلویحاً گفته بود قهره و من اون‌جایی ناامن‌ترینم که آدم مورد علاقه‌م به جای این‌که باهام حرف بزنه یا بگه از چی ناراحته، سکوت می‌کنه و کم‌رنگ می‌شه و انتظار داره من بفهمم. من اما نمی‌فهمم و هی خودم رو زیر ذره‌بین می‌برم که باز چی‌کار کردی آیدا. اصولاً کی بلده از همه بهتر منو گسلایت کنه؟ آفرین، خودم! گوشی‌مو انداختم تو کیف و کلاه بارونی رو کشیدم سرم و دل دادم به بارون.

وارد کافه که شدم دوستم گفت تعریف کن، چی شده؟ چشمات داره برق می‌زنه. حالا من با اسمس ده دقیقه پیش به زعم خودم حالم گرفته بودا، ولی مثکه چشمام برق می‌زد.

حرف زده بودیم و حرف زده بودیم و یکی دو ساعتی گذشته بود و ذهنم یه خرده مرتب شده بود. گفتم خب، چه کنم؟ گفت یه فایل برات فرستادم، اینو پر کن بفرست برام. یه نگاه به گوشی‌م انداختم و گفتم خب. دیدم داره پرسشگرانه نگام می‌کنه. گفت خب برم خونه نگاه می‌کنم دیگه. بازم در سکوت نگام کرد. زدم رو پری‌ویو. و زدم زیر خنده. [%MALHHHHL!] باورم نمی‌شد تاریخ این‌جوری تکرارشده. گفت یادت نبود ده سال پیش هم همین مکالمه رو با من داشتی، نه؟ نه، یادم نبود.
.
گفت یادت نیست هیتو رو چه جوری شروع کردی؟ جواب دادم. گفت نه، قبل‌تر؛ جرقه‌ش رو می‌گم. تق. پرت شدم شهریور سال ۹۶. گفت اون موقع با هم زندگی می‌کردیم. تو تازه رینووه‌ی خونه‌مو تموم کرده بودی و داشتیم پرده‌ و لوازم خونه انتخاب می‌کردیم. بهم گفته بودی لوازم برقی مثل اتو و جاروبرقی و ماشین لباس‌شویی و یخچال‌مخچال رو بوش بخرم، زغالی. گفته بودی اما یه درصد فکر نکنم اجاق گاز رو از تو این سایتا بخرم‌ها. گفتی یه اجاق‌گاز قرمز آلبالویی احتیاج داریم ازینا که درِ فرشون مثل درِ قفسه، از چپ به راست باز می‌شه و ازشون بوی کیک وانیلی میاد و گوشت رست‌شده. از اونا که تو جنگ جهانی دوم. گقتم از کجا بیارم؟ شونه‌هاتو انداختی بالا رفتی. چند ساعت بعد گفتم یه سفیدشو پیدا کردم، قبوله؟ اومدی عکس‌شو دیدی گفتی قبوله. بعد اما گفتی پس به‌جاش نمی‌تونی کتری‌برقی بخری، یه کتری نوی قرمز لازم داریم، انگار ازین قدیمیا که از جنگ جهانی دوم بهمون ارث رسیده. ازینا که فقط با گاز کار می‌کنه و آب که جوش بیاد سوت می‌زنه، قبول؟ گفتم قبول. دو سه روز بعد داشتی از پشت مبل رد می‌شدی، صفحه‌های باز رو لپ‌تاپم توجه‌تو جلب کرد. سایت‌های فروش پرده بود. گفتی یه درصد فکر کن بذارم ازین پرده‌ها انتخاب کنی، تیپیکال سلیقه‌ی مهندس‌‌های خسته. گفت اومدی تمام صفحه‌ها رو بستی و در لپ‌تاپ رو بستی و الخ. دو سه روز بعد با یه عالمه شال اومدی گفتی اینم پرده‌‌ی اتاقا. نمی‌دونم از کجا یه سری شال با نقش‌های عجیب خریده بودی (یادم اومد، میرداماد). رفتی بالای نردبون دوتاشو یه جورای عجیبی به هم گره زدی و سرهاشون رو به میل‌پرده گره زدی و با یه سری بست فیکس‌شون کردی و گفتی تاداا، اینم پرده‌هات. انصافاً قشنگ شده بود هم. ازت پرسیدم پس چرا این‌قد زیاد خریدی؟ گفتی آخه اینا خیلی خفنن، به هزارتا درد می‌خورن. تو پروژه‌هام می‌فروشم‌شون. گفت همین کار رو هم کردی و تو هفته‌های بعد بارها خریدی و در جا تموم شد. گفت یادمه یکی‌شونو یادگاری واسه خودت نگه داشتی و هربار می‌رفتیم دریا، از آب که میومدی بیرون می‌بستی رو بیکینی‌ت. [%MALHHHHL!] من؟ اون شال مربع آبیه رو هنوزم دارم. همین‌جا تو ونکوور، تو کیف شنامه! باورم نمی‌شد. گفت بعد یه روز رفتی سورس‌ش رو پیدا کردی و رفتی بازار عمده بخری. رفته بودی طبقه‌ی چندم یه جایی، که برات خیلی ترسناک بود و یه سوله‌ی بزرگ بود و اولین بارت بود سر از همچین جاهایی در میاوردی، بعد اما کلی پارچه‌های بی‌نظیر دیده بودی «عین اون لینن‌هایی که از یونان خریدیم». عین نقل‌قول خودت بود. گفت چند روز بعد نشسته بودم رو اون راکینگ‌چر دم شومینه، داشتم کار می‌کردم که اومدی در لپ‌تاپو بستی گفتی آقا، اگه بخوام یه بیزینس شروع کنم باید از کجا شروع کنم. یه ربع حرف زدی، آسمون رو بافتی به زمین. چشات برق می‌زد. گفتم اگه لپ‌تاپ‌مو پس بدی بهت می‌گم چی‌کار کنی. گفتی باز سرتو نکنی تو لپ‌تاپ کار منو یادت بره‌ها. قول دادم. یه فایل برات فرستادم. اومدی هزارتا سؤال کنی گفتم هیچی جواب نمی‌دم. برو چهار روز روی این فایل کار کن بعد بیا حرف بزنیم. گفت تا چهار روز باهام یک کلمه هم حرف نزدی.

گفت رفتی پشت کامپیوترت یه یک‌ساعتی فقط مونیتور رو نگاه کردی، بعد لباس پوشیدی رفتی بیرون. گفتم هیچی، قهر کرد رفت. گفت یه ساعت بعد با یه کیسه‌ی بزرگ برگشتی خونه. یه عالمه کاغذ آ-۳ و ماژیک و استیک‌نوت و کتاب‌متاب. گفت اومدی نشستی تو سالن، کف زمین، دم شومینه. من صندلی‌مو برداشتم بردم گذاشتم دم پنجره. گفت کاغذا و ماژیک‌ها و نوت‌ها و لپ‌تاپت رو گذاشتی جلوت، شروع کردی نوشتن و سرچ کردن و خط‌خطی‌ کردن و نوشتن. می‌گفت من همون‌جور از پشت لپ‌تاپ نگات می‌کردم. کاغذای دورت هی بیشتر می‌شد. کم‌کم تا بخوام به مبل برسم باید به زور از لای کاغذا جای پا پیدا می‌کردم رو پارکتا. می‌گفت نه نگام می‌کردی نه حرف می‌زدی باهام. چهار روز پاتو از خونه نذاشتی بیرون. یکی دوبار نصف‌شبا اومدی تو اتاق‌خواب سه چارساعت خوابیدی بغلم، ولی هر بار بیدار شدم نبودی. می‌گفت تنها جای خونه که روش استیک‌نوت نچسبونده بودی دماغ من بود. گفت یه شب داشتم کار می‌کردم، شروع کردی تمام کاغذا و ماژیکا و کتابا رو جمع کردن. با خودم گفتم این‌دفعه دیگه داری می‌ری. یه نیم‌ساعتی خبری ازت نشد. رفته بودی دوش بگیری. گفت بعد همون‌جوری خیس و آبچکون اومدی پیشم، در لپ‌تاپ‌مو بستی برش داشتی از رو پام چهار صفحه پرینت آ-۴ دادی دستم. گفتی دان. 

گفت هیتو رو اسفند سال ۹۶ سافت‌لانچ کردی. گفت هیتو از اون‌جا شروع شد. تکیه دادم عقب. انگار یکی قصه گفته بود برام. هیچ‌کدومو یادم نبود. از پشت میز بلند شد سوییچ و گوشی‌شو برداشت رفت فنجون قهوه‌شو گذاشت تو قسمت ظرف‌های کثیف. برگشت وایستاد بالا سر میز گفت این دفعه سه روز وقت داری.



Comments: Post a Comment

Archive:
February 2002  March 2002  April 2002  May 2002  June 2002  July 2002  August 2002  September 2002  October 2002  November 2002  December 2002  January 2003  February 2003  March 2003  April 2003  May 2003  June 2003  July 2003  August 2003  September 2003  October 2003  November 2003  December 2003  January 2004  February 2004  March 2004  April 2004  May 2004  June 2004  July 2004  August 2004  September 2004  October 2004  November 2004  December 2004  January 2005  February 2005  March 2005  April 2005  May 2005  June 2005  July 2005  August 2005  September 2005  October 2005  November 2005  December 2005  January 2006  February 2006  March 2006  April 2006  May 2006  June 2006  July 2006  August 2006  September 2006  October 2006  November 2006  December 2006  January 2007  February 2007  March 2007  April 2007  May 2007  June 2007  July 2007  August 2007  September 2007  October 2007  November 2007  December 2007  January 2008  February 2008  March 2008  April 2008  May 2008  June 2008  July 2008  August 2008  September 2008  October 2008  November 2008  December 2008  January 2009  February 2009  March 2009  April 2009  May 2009  June 2009  July 2009  August 2009  September 2009  October 2009  November 2009  December 2009  January 2010  February 2010  March 2010  April 2010  May 2010  June 2010  July 2010  August 2010  September 2010  October 2010  November 2010  December 2010  January 2011  February 2011  March 2011  April 2011  May 2011  June 2011  July 2011  August 2011  September 2011  October 2011  November 2011  December 2011  January 2012  February 2012  March 2012  April 2012  May 2012  June 2012  July 2012  August 2012  September 2012  October 2012  November 2012  December 2012  January 2013  February 2013  March 2013  April 2013  May 2013  June 2013  July 2013  August 2013  September 2013  October 2013  November 2013  December 2013  January 2014  February 2014  March 2014  April 2014  May 2014  June 2014  July 2014  August 2014  September 2014  October 2014  November 2014  December 2014  January 2015  February 2015  March 2015  April 2015  May 2015  June 2015  July 2015  August 2015  September 2015  October 2015  November 2015  December 2015  January 2016  February 2016  March 2016  April 2016  May 2016  June 2016  July 2016  August 2016  September 2016  October 2016  November 2016  December 2016  January 2017  February 2017  March 2017  April 2017  May 2017  June 2017  July 2017  August 2017  September 2017  October 2017  November 2017  December 2017  January 2018  February 2018  March 2018  April 2018  May 2018  June 2018  July 2018  August 2018  September 2018  October 2018  November 2018  December 2018  January 2019  February 2019  March 2019  April 2019  May 2019  June 2019  July 2019  August 2019  September 2019  October 2019  November 2019  December 2019  February 2020  March 2020  April 2020  May 2020  June 2020  July 2020  August 2020  September 2020  October 2020  November 2020  December 2020  January 2021  February 2021  March 2021  April 2021  May 2021  June 2021  July 2021  August 2021  September 2021  October 2021  November 2021  December 2021  January 2022  February 2022  March 2022  April 2022  May 2022  July 2022  August 2022  September 2022  June 2024  July 2024  August 2024  October 2024  May 2025  August 2025  September 2025  October 2025  November 2025