طوقا اومد پیشم. برام یه خودنویس لامی گرانیت خریده بود با جوهر بنفش. اینکه طوقا اومد پیشم و برام یه خودنویس لامی گرانیت آورد شاید به نظر جملهی مهم یا رمانتیکی نباشه، اما جملهی مهم و رمانتیکیه. خیلی مهم و خیلی رمانتیک.
مثل اون شب که من شکست عشقی خوردم و رفتم خونهش، ویسکی خوردیم و گریه کردم.
مثل اون روز که اومد نشست رو تراس خونهم، و تا همهی حرفامو نشنید و همهی حرفاشو نزد، نرفت. قبلش یه ماه با هم حرف نزده بودیم.
مثل اون روز که از سفر طولانی برگشت و قبل از اینکه بره خونهش، اومد دم در خونهی من. اومد دم درِ بالا.
مثل اون شب که بعد از اون دعوای بزرگ و بعد از اینکه از بار زدم بیرون و پیاده راه افادم سمت خونه، ده بار زنگ زد تا گوشیو برداشتم تا اومد وسط راه دنبالم تا حرف زدیم تا حرف زدم تا خیالش راحت شد که حرف زدیم تا منو رسوند خونه.
مثل اون روز که رفتیم وایت کلیف. رفتیم بالای صخرهها غروب خورشید رو ببینیم. که برام براهنی خوند و شاملو و رؤیایی.
طوقا اومد پیشم و برام یه خودنویس لامی گرانیت آورد با دو تا بسته جوهر بنفش. خودنویس رو جوهر کرد و راهش انداخت و یه خرده شراب خوردیم با پنیر و پسته، یه خرده از بوگونیا رو دیدیم و یه خرده از پولانسکی حرف زدیم و از لویی مال و از کیارستمی و کمی دیرتر، رفت خونهش و من ادامهی Carnage رو دیدم. طوقا برام یه خودنویس لامی آورد. این یه جملهی مهم و رمانتیکه. دیگه دوست نیستیم با هم. رفیقیم.