Desire knows no bounds |
Tuesday, July 11, 2006
دوست داشتنم را مثل يک گلوله ی رنگی کاموا انداختم جلوی پاهات. تو مجذوب رنگ ها شدی و خودت را ميان کلاف درهم تنيده گيرانداختی.
حالا، قصد رهايی داری. برای رها کردنت، دو دست ديگر پيدا می کنم. سر کلاف را می گيرم و به دور آن دو دست می پيچانم تا تو خلاص شوی... |
Comments:
Post a Comment
|